امروز جلو فردوسی منتظر سپهر بودم که یه احمق ازم خواستگاری کرد :)))

باورم نمیشه. بهمین مسخرگی. یارو خودشو تو آینه نییده یه کاره برگشته میگه اگه یکی با شرایط خوب من بهتون پیشنهاد ازدواج بده جوابتون چیه؟ :))

پاشدم اومدم گفتم ببخشید من کار دارم :)) بعد همونموقع سپهر اومد. نشونش دادم یارو رو. کشت منو انقد مسخرم کرد.:)) خلاصه که یه دور با اون کلی خندیدم یه دورم خونه با مامانم. :)) عالی بود. امروز احمقانه تزین روز زندگیم بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
er شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ب.ظ http://sagemast.blogsky.com

bah o bah o bah :))

سیمین شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ

:|
وای خدا :)) واقعن خیلی دلم می خواد بدونم تو مغزشون چی میگذره. البته اگه داشته باشن! :))

باو یارو خیلی داغون بود سیمین :(
احساس کردم مسخره شده م.

ف. یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ

:))))
این اتفاق یه بار واسه منم افتاد. تو انقلاب.
منتظر یه نفر وایساده بودم کنار اون عینک فروشی سر کوچه ی مترو,
بعد یه یارویی هی میومد از جلوم رد می شد. بعد یکم می رف دوباره دور میزد از جلوم رد می شد :))
هم خنده م گرفته بود هم ترسیده بودم.
بعد یهو وایساد روبرو گف با من ازدواج می کنی؟
فک کن وسط اونهمه آدم !!!
کپ کردم اصن.
خدا رحم کرد اونی که منتظرش بودم همون موقه رسید و یارو هم در رفت :-/

ملت اُس خل شدن رفته :-////

:)))))
زشت و ضایع بود ؟
من اگه یه ادم که ازش خوشم میاد اینکارو کنه حداقل انقد ناراحت نمیشم :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد