بیجان افتاده ام روی تخت، خیره به اتاقی که همه اش دارد توی چندتا جعبهء ناقابل جا میگیرد. سرما راه میرود روی تنم، و مورمورم میشود. حالت تهوع مزخرف و تعریف نشده ای دارم. و دست ها دارند گلوم را فشار میدهند. فشار تر. فشار تر.
پلکهام سنگینند. اما خوش ندارم بخوابم. یاد خوابهای وحشتناک دیشب پشتم را میلرزاند. با وحشت از خواب می پریدم و گریه م میگرفت و فحشی نثار همه چیز میکردم و باز میخوابیدم و باز همان خوابها و همان گریه ها.
میخواهم چاقو را بردارم. و رگهام را ببرم. با حوصله. یکی یکی. انگار هیچ چیز آنقدر آرامم نمیکند که خونی که از رگهام بپاشد بیرون. بپاشد بصورتم. خونی که از خودم باشد.