175-

روزِ خیلی بدی نبود. خوب نه، اما آنقدر بد نبود که بخاهد مرا بیندازد به آن وضعِ کذا. اما افتادم. افتادم روی تخت و زار زدم. بعد خندیدم. خنده ام بغض شد. و سیل آمد از چشم هام. جوری که نتوانستم خودم را بگیرم که باد نبردَم. دستِ خودم نیست. یک مشت خاطراتِ مزاحم دارم که رهایم نمیکنند. انگار نشسته اند در من. و بخاهم نابودشان کنم باید ریشه ی خودم را بخشکانم. و هنوز برای این کار خیلی زود است. میدانی، میخاهم بگویم هنوز خیلی چیز ها به خودم بدهکارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست ...

«... که مانده در تن من خستگی راهی که
هم ابتدایش و هم انتهاش ناپیداست
که دائما پرم از حسرتی عذاب آور
که نیست ها همیشه هست و هست ها بیجاست ...»

(ابیاتی از خط خطی های خودم)

لایک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد