روزِ خیلی بدی نبود. خوب نه، اما آنقدر بد نبود که بخاهد مرا بیندازد به آن وضعِ کذا. اما افتادم. افتادم روی تخت و زار زدم. بعد خندیدم. خنده ام بغض شد. و سیل آمد از چشم هام. جوری که نتوانستم خودم را بگیرم که باد نبردَم. دستِ خودم نیست. یک مشت خاطراتِ مزاحم دارم که رهایم نمیکنند. انگار نشسته اند در من. و بخاهم نابودشان کنم باید ریشه ی خودم را بخشکانم. و هنوز برای این کار خیلی زود است. میدانی، میخاهم بگویم هنوز خیلی چیز ها به خودم بدهکارم.
تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست ...
«... که مانده در تن من خستگی راهی که
هم ابتدایش و هم انتهاش ناپیداست
که دائما پرم از حسرتی عذاب آور
که نیست ها همیشه هست و هست ها بیجاست ...»
(ابیاتی از خط خطی های خودم)
لایک