سرم را به تو تقدیم میکنم. ازش بیزارم. به تنم زار میزند. چیزی نگو. فقط برش دار و برو. و حتا برنگرد. چون حتمن بغض خواهم کرد. ازینکه سرم را از خودم جدا کردم خوشحال نخواهم بود. اما واقعن مرا بهم میریزد به محض اینکه کوچک ترین اتفاقی بیفتد. من میخاهم سگ باشم و او نمیگذارد. میخاهم بمیرم که او همچنان فرمانِ زنده باش میدهد به بدنم. بعد میخاهم سرم را بکوبم به دیوار که درد میدود به جانم. و من زجر میکشم. و من را هیچ گریز و یا گزیری از سرم نیست. همین طور چسبیده است به من. دردناک است ولی یک بار برای همیشه میخاهم شرش را از خودم کم کنم. مثلِ خیلی چیزهای دیگر، که ترجیح میدهم یک بار برای همیشه تمامشان کنم. این به آن معنا نیست که من درد دوست دارم. یا ماندن آن چیزهارا. من فقط دلم برای خودم می سوزد گاهی. و میخاهم خودم را رها کنم از چیزی. و بروم سراغِ چیزِ دیگری. اگر چیزی مانده باشد. و اگر من.
این پستت منو یادِ همین روزای خودم انداخت :)
ولی خب ... هیچ چی تغییر نمیکنه ... همیشه همه چیز مثه روز اول میمونه ...همه ی اجساسات تا وقتی که یاد بگیریم مسالمت آمیز باهاشون زندگی کنیم و دست و پا نزنیم! :)
این روزا اصلا حال دلم خوب نیست ... یعنی سرم نمی ذاره خوب باشه! آخ گفتی ... کاش میشد ... واقعا کاش میشد ...
راحت می تونی اشکمو دربیاری با نوشته هات ...
دردِ مشترک و اینا ؟
این "و اگر من" آخرش یعنی چی؟
یه قرینه ی تخمی.
و اگر من مونده باشم.
سلام.وب فوق العاده ای دارین و مطالب و نوشته هاتون فوق العاده تر
موفق باشی دوست عزیز
خوشحال میشم به منم سر بزنی