این صحنه مدام برابرم رژه میرود. سرد بود. مجبور شدم آن کلاهِ مسخره را سرم کنم. زیرِ بار نمی رفتم. چون گفته بود اگر کسی مسخره ام کرد دعوا میکندش پوشیدم. با اعتماد به نفس. با پشت گرمی. و رفتم وسطِ حیاطِ مدرسه ایستادم. دوره ام کردند. مسخره ام کردند. و من توی دلم خندیدم بهشان. دلم قرص بود. که می آید و دعوا میکند همه شان را. اما او نیامد. شب که بهش گفتم شانه هاش را بی تفاوت تکان داد که یعنی به او ربطی ندارد. انگار یادش نمی آمد چه گفته بود. انگار من دیوانه شده بودم. سرد بود.
و حالا. هیچ چیز عوض نشده. مثلِ اینکه تازه واردِ مدرسه ای شده باشم ویک گوشه را جسته باشم برای خودم. از آنجا همه را زیرِ نظر میگیرم. میخاهم مرا راه بدهند در بازیشان. در خنده شان. نه اینکه مرا به بازی بگیرند. اما انگار برایشان فرقی نمیکنم. که باشم یا نباشم. بازی همان بازی هاست و خنده همان. و من ریز ریز اشک میریزم برای خودم. در گوشه ی خودم.
بالاحره یکم فرق کرد ...
جای امیدواریه .
سلا م
همه ی زندگی بازیه ... همه چی بازیه ...
فائزه یادم نمیره وقتی دستمو گرفتی و نذاشتی تنها تو اون حیاط لعنتی گریه م در بیاد...
می دونی...داشتم میرفتم به سمت دستشویی که اونجا به حال تنهایی همیشگیم زار بزنم که تو...اومدی...و همه ی سکوتها رو شکستی...زبونمو وا کردی...
...
...
...
آخ ملیکا !:)
چه روزای گندی بود :|
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو
(محمدعلی بهمنی)
فائزه جون با یه غزل از خودم آپم. خوشحال میشم اگه دوست داشتی بیای.