176-

بس کن خدا را ای چگوری بس

من در چگورِ تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز.


دارم میشنوم. دروغ نمیگویم. میشنوم. کسی دارد صدایم میکند. کسی دارد میخاند مرا. به سقوط. به پرواز. و میخاهم دنبالش را بگیرم. زوزه میکشد کسی در سرم. و من میخاهم سرم را بکوبم به دیوار. میخاهم مغزِ بی مصرفم را متلاشی کنم. مغزم را له کنم زیر پایم. میخاهم تکه تکه کنم خودم را. و پخش کنم بینِ آدم ها. میدانم این چیزیست که میخاهند. اما یارای گفتنش را ندارند. من این کار را برایشان میکنم. میخاهم این آخرین کاری باشد که میکنم. میخاهم گلویم را بخراشم. و این بغضِ شوم را ازش بکشم بیرون. پرتش کنم بیرون. دارد خفه میکندم. بس کن. بس کن این زوزه ها را.

آمدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
nafas دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ http://gurestane-gham.blogfa.com

توأم پره غمیپیش منم بیا عزیز

سیمین چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

میخاهم گلویم را بخراشم. و این بغضِ شوم را ازش بکشم بیرون. پرتش کنم بیرون. دارد خفه میکندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد