وختی نوشته هایِ قبلیمو تو وبلاگم یا وبلاگای قبلیم میخونم میبینم همش درحالِ آزار دیدن بوده م. واقعن من چند سالیه که درحالِ ازار دیدن بوده م. بس نیس واقعن؟ هر دختری دلش میخواد یکی دوسش داشته باشه. دلش میخواد یکی پایه ثابتش باشه که هروخ از همه جا برید بره شیرهء روحِ اون ادمو بمکه و ازش بخواد که خودشو خورد کنه تا اون دختر جون بگیره یه کم. اما من دیگه اونم ندارم. خلاصه اینطوریه که من الان تو یه حالتِ سکون قرار دارم که هیچ آپشنی ندارم جز اینکه با همین تنهایی کنار بیام. پشن نداره البته اما خیلی ام بد نمیگذره. خوش نمیگذره. بالا پایین نداره و میدونم اگه یه روز از خواب بلند نشم دلِ هیشکی نمیلرزه. اما چه خیالیه. انگار باید ادامه داد. از وختی یادمه ادامه داده م تا بجاهای خوبش برسم. پس دلیلی نداره اینجا کاتش کنم.
اینو به طرز وحشتناکی تجربه کردم و می کنم و احتمالا خواهم کرد باز! :
چرا وختی خودمو چال میکنم تا فراموش کنم همه چی آوار میشه رو سرم.
نمی دونم چرا اینطوریه.