فک کنم تو این دو روزی که رفته م سایا این خانومه نصفِ زندگیِ منو فهمیده باشه. امروز سید و دیدم. ورودیمون همین دو سه تا رم نداشت باید میمردیم. فک که میکنم به بچه هامون میخوام بالا بیارم. اصن یادم رفته بودشون. اون دخترای رو مخ که جم میشدن قابوسنامه میخوندن. یا اون یکی که میخواس با مجد کلاس برداره که باسواد شه. پسرامونم که پوف. گمونم تابستونا رو گذاشته ن که تجدیدِ قوا کنیم برا تحملِ اینا. تازه یه پسره هس تو کلاسمون که دانشگاهو با پارک لاله اشتباه گرفته و چشمک میزنه. کاش ورودیای جدید ادمای بهتری باشن.


بهارو خیلی دوس دارم. خیلی بیشتر از دوست. یا شاید بعنوانِ یه دوستِ خیلی خیلی نزدیک. ازون فازا ندارم که هی تو دستو پاش باشمو زر زر کنم ازینکارا که دخترا میکنن. اما واقعن بهترین دوستمه. خیلی دلم میخواد بتونم این تورِ طالقانو برم که خوشحالش کنم اما از یه طرفم متنفرم از کلونیِ بچه های بهشتی. ترکیبشون یه چیزِ افتضاحیه. مامانمم دمِ عقد اعصاب نمونده براش و همش توهمِ اینو داره که من اگه برم قراره بمیرمو همه چی بهم بخوره. مادرا جبهه میرفتن بچه هاشون انقد استرس نداشتن.

نظرات 2 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ

فائزه ورودیای ما هم افتضاح بودن! :|

بهار دوست خوبیه :)

:| نمیدونم چرا از اولِ زندگیِ تحصیلیم همش کلاسِ من بدترین کلاس بود :))

بهار سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ق.ظ http://noghte-adab.blogfa.com

نمیتونم نگم که خیلی خیلی دوسِت دارم دوووستم!
:)
:*

ای وای
:ایکس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد