الان دیگه واقعن نمیفهمم چه مرگمه که بده حالم.

امرو جم شده بودیم خونه پگاه. خیلی خندیدیم. نمیدونم الان باید حالم خوب باشه. باز برا چی بد و عصبی ام، نمی دونم حقیقتن.

امشب رفتم سینما. ینی رفتیم. منو یکی از همکلاسیام. روابطم با پسرا درینحد شده که ماهی یه بار یه دونه شونو ببینم تا آداب معاشرت یادم نره مثلن. اگرم رفت؛ خب بدرک.

اولی هیس ... بود. اعصابم خعلی خورد شد. دلیلم داره اره. اما یه کم شعاری اینا بود. دهلیز بهتر بود.

نمیدونم چجوری قراره بره جلو این زندگی. هر شب حالت تهوع دارم. دیشب رو به موت بودم. نمیدونم چرا گریهء مزخرفم بند نمیومد. اخه حتا نمیدونستم دارم به چی فک میکنم که اینطوری اذیتم.

دلم میخواد خیاطی یاد بگیرم. امرو رفتم یه اموزشگاهی رو دیدم. اما از محیطای زنونه حالم بهم میخوره. از مطبِ دکترِ زنانم حالم بهم میخوره. دیگه تو فازِ این نیستم که چرا پسر نشدم. اما میشه زن بود و انقدم زنونه نبود مثلن.

اومده ازم میپرسه چرا ناراحتی دختر :(

میخوام خودمو بندازم تو بغلش و بگم لعنتی خیلیش بخاطرِ توئه. اما چه فایده. نه بغلی مونده دیگه. نه من.

نمیدونم وسطِ این زندگیِ یخ و بی روح من چرا انقد احساساتی و ان از آب درومدم.

پسرداییم تو فیسبوک ادم کرده، قبلِ اینکه ادم کنه یه بار اتفاقی دیده بودم پروفایلشو. جالبه که عکساشم دیدم، حتا مادرشو دیدم تو فرنداش اما نفهمیدم این ادم پسرداییمه. حتا وختی ام که ادم کرد باز نفهمیدم. از رو یکی از عکساش که مالِ بچگیامون بود و منم یکیشو دارم دوزاریم افتاد.

ازم نشنیده بگیرین اما بدجوری دلم میخواد مهر شه. دلم برا تک تکای امیر تنگ شده. برا بازی کردن با مرتضا و غش غش خندیدنا. برا فاطمه حتا. و برا ندا که کارش درست شده و دیگه همیشه همینجاس. یه عزیزدلمم هس که با تمام وجود ارزو میکنم زیست تهران قبول شه و نزدیک باشه و خوش بگذره. یه ستاره م داریم که اگه باستانشناسی تهران قبول شه براش خوشحال میشم. نیکانم باید طلا بگیره. نباید مث من بشه. این دختر بدجوری مث منه. :(

 

پسرهء بیشعور یه شبانه روزه داره میره رو مخ من. چرا من انقد احمقم که همیشه فکر میکنم بهمه باید کمک کنم ؟؟؟؟؟؟ :-|||||||

دلم میخواد یه بار، فقط یه بار دیگه دانشگاهی خیابونی جایی آرو ببینم. بعد بهش بگم تو حتا قابل ترحمم نیستی. از نوع ترحمی که ممکنه به یه سگ مرده داشته باشم. 

متنفرم از گودبای پارتی.

انگار که زندگی کونِ لختشو نشونم داده باشه، در همون حد دارم با زندگی میرم جلو. منو زندگی هیچ احترامی برا هم قائل نیستیم.

جریانها داریم منو خاله مو اسکایپ :))

اولش تو فیسبوک گیرم آورده میگه ببین فقط بهم بگو سلام و خدافظ و شب بخیرو آی لاو یو به فرانسه چی میشه :)) بعد حالا مگه میشه اون تلفظای درب و داغونو همینطوری یادش داد ! میگه خب بیا اسکایپ یادم بده. منم میدونم هردفعه بهم زنگ میزنه دو سه ساعت حرف میزنیم اما هیچوخ دلم نمیاد بگم نه . ینی اولش گفتم گوشیم شارژ نداره داره خاموش میشه واقعنم داشت میشد اما نمیدونم چرا بعدش خودم بهش زنگ زدم :( بعد دونه دونه براش نوشته م کلمه ها رو، به فارسی !  بعد صد دفعه تلفظ کردم تا نوشته دونه دونه. اخه نمیدونم میخواد چیکار. میگه سوپرمارکتِ دم خونمون یکی هس فرانسه بلده میخوام برم بزنم تو پوزش :))

بعد هی دونه دونه یادش میدم. میگه اگه بخوام بگم میخوای بریم باشگا چی بگم؟ میگم بگو وو ووله... غش میکنه از خنده:)) میگه یهو فک نکنه میگم تو هم وول بخوریم ؟ :))

بعد یه ساعت میخنده. ای جانم . ای جانم. خالم حرف نداره :) ترکیدم امشب از دستش. خیلی خوبه.

حقیقت اینه که من امشب هیچی نیستم. مث مرده افتاده م گوشه اتاقمو باهیشکی خوش ندارم حرف بزنم. فقط عروسکامو میچلونمو گریه میکنم. کاش خواهرم بود. کاش یکی بود که من الان بتونم باهاش حرف بزنم. خیلی دیوونه کننده بود اتفاقی که افتاد. مرده شور امشبو ببرن که انقد طولانیه. چقد دیگه باید بخوابم تا صبح شه؟ :(

امشب چه شب کثافتیه....

زندگیم هیچ چیزِ خوبی نداره. حتا چیزِ بدی ام نداره. یچیزی اون وسط مسطا و این خیلی مهلکه. حتا نمیشه غر زد چون خب هیچی بد نیس بهرحال. اینکه زندگیت یه طوری بشه که بین بد و خنثا تو نوسان باشی باعث میشه سطح معیارا بیاد پایین :(

خلاصه اینکه خیلی غمنگیزم الان. خیلی.

چقد یهویی پ.ه رو دوس دارم :( ینی نه یهویی. همیشه تو بدترین موقعای زندگیم اومد. وقتاییکه واقعن نمیشد کار کرد. وقتی اومد تهران و یهو دید من ریلیشنشیپ زدم کادوشو انداخ دور و برگشت و من خیلی غصه خوردم که دومین باری بود که دیر میرسید. گوگولی :( خیلی دوسش داشتم. حیف که اینطوری شد .

فازِ این روزامم قابلِ تامله. لعنتی استاد موسیقیم رفته از ایران و من انقد گشادم که کار نکرده م هیچی و نمیدونم چه غلطی میخوام بکنم وختی میاد. بعدِ مدتها دوباره شروع کردم کتاب خوندن. بیادِ تابستونِ نود که هنوز این اتفاقا تو زندگیم نیفتاده بود هنوز. چه حالِ خوبیه فکرِ ادم درگیرِ هیچی نباشه. نه که حالا بگم هیچی. اما یجورایی چیزی از آدم آویزون نباشه. مجبور نباشی کسی رو تحمل کنی. کسی ازت آویزون نباشه. مجبور نباشی همش بفکر یه نفر دیگه م باشی. چیزِ خوبیه این.

نمیدونمم چه کرمیه دارم که این دو ترم که این استاد خوبه افتاده بهم با اینکه کلی حال میکنم سرِ کلاس باز هی غیبت میکنم. هی خودم دیگه چیزی نمیخونم. ترم دو که اون استاد سگه بود با اینکه از کلاس متنفر بودم و زجرم میداد خیلی بیشتر میخوندم. درواقع خیلی. تجربه نشون داده تو شرایطِ مطلوب گه میزنم انگار. ترمِ پیش 6 جلسه غیبت کردم :| استاده گفت عب نداره ترمای بعد ولی دیگه نکن اینکارو چون مقرراتِ کانون فلانه منم گفتم باشه. اما دیگه نمیدونستم ترمِ بعدشم همین میشه. خوبه ها. خیلی خوب درس میده. اصن تازه دارم حس کلاس زبان رفتن میگیرم. واقعن بهم خوش میگذره. ولی نمیدونم چرا نمیتونم برم کلاس :| هی میخوابم. هی میخوابم. اخرشم لابد میخوام بمیرم ! :|

عاشق مامان بابامم.

نمیدونم اصن چرا امشب با ا.ح حرف زدم اصن. خیلی چیزی ازم نمیدونه. منم خیلی چیزی ازش نمیدونم جدن. جز اینکه چن بار تو دانشگا با هم اهنگ گوش کردیمو خندیدیمو با بچه ها که رفتیم بیرون اینم بوده. تازه یه کم بنظرم خنگ بود. ازیناییکه وختی میگی حالم بده عینِ سیب زمینی نگات میکنن و نمیدونن باید چیکار کنن. تازه میترسن یچیزی بگی بهشون بربخوره و سریع ازت دور میشن. یا یچیزی میگن که کفرِ ادمو درمیارن. اما امشب انقد حالم بد بود که نمیدونم چرا باهاش حرف زدم. چرا شروع کردم از ترسای احمقانه م گفتم و زار زدم. خوشبختانه چیزِ احمقانه ای نگف. برعکس حالمو خوب کرد. وختی ناراحت و متزلزلمو دارم با یکی حرف میزنم خیلی برام مهمه اون طرف بچیزی که داره میگه کاملن اگاهی داشته باشه که حس کنم چرت نمیگه. خوشحالم حالمو خوب کرد. همیشه هرکی انتظار میره حس خوبی بگیری ازش گند میزنه. یکی دیگه...

خنده داره برا من که اینو بگم، اما شدیدن دلم میخواد برم تو بغلِ یه خدایی که باشه و یه حسِ محکمی بم بگه قرار نیس بگا بری. برو جلوتر.

این بیخیالی، این بیهدفی و کلافگی و این کوفتا بلخره باید یه پایانی داشته باشه. اخه من خسته شدم که. چیکار کنم؟ میدونم اونقدم زندگیِ غمنگیزی ندارم. بله من حداقلای زندگی رو دارم بعضن خیلی بیشتر. اما چرا پس حال نمیکنم با زندگیم؟ دلِ لعنتیم چی میخواد که تو مشتم نیس هیچوخ ؟

کلاسم امروز دیر شده بود. اومدم خبرِ مرگم با بی ارتی برم کلاس که زودتر برسم. امان ازین زنا. خب وختی تو اونقده فضا پنجاه نفر چپیده ن، معلومه که با یه ترمز همه میفتن رو همدیگه. تیکه پاره میکنن این زنا همدیگرو. خب تو که انقد سوسولی با هواپیما شخصی برو هر قبرستونی که میری. والا. دهنشونو وا میکنن، یه فحشایی بهم میدن ادم میمونه. منکه همیشه هندزفری تو گوشمه. امروزم دیدم هی داره صدای جیغ ویغ میاد هی صدای اهنگمو زیاد تر کردم. دیگه داشتم کر میشدم. یه زنیکه ای، دو تا ایسگاه همینطوری داشت زر زر میکرد سرِ یه نفر دیگه، که انگشتم فلان شد. کلن پشتم به جمعیت بود. یهو یچیزی شنیدم اصن پاهام چسبید کفِ زمین. طبقِ معمول موقعِ بیرون رفتن از اتوبوسم دعوا شد. یهو یه زنه برگشت به اون یکی گفت فلان فلان شده ء جـــ.نده ! :| برگشتم دختره رو نگا کردم. اصن ازون سلیطه ها نبود. 

مردم چه بلایی سرشون اومده؟ چرا انقد حرومزاده و درنده شده ن ؟؟؟

دکترای مسخره. باورم نمیشد خواهرمم کم کم بشه یکی از همینا. یه روز میگم حالم بده. میگه قرص میخوری ؟

- اره. 

- چی میخوری؟ 

- فلان مثلن. 

- همینه. این افسردگی میاره. 

دوباره شیش ماه بعد. 

- اصابم داره گاییده میشه.

- قرص میخوری ؟ 

- ال دی.

- همونه. افسردگی میاره. 

:||

مسخره های بز.