خونه مامان بزرگم هنوز بعد اینهمه سال تنها جاییه که میتونم سرزده برمو لازم نیس قبلش بکسی بگم. تنها حاییه که از ته دل خوشحال میشن از دیدن ادم. مامان بزرگه تنها کسیه که من باور میکنم واقعن دوسم داره. کار خاصی نمیکنه. یه چایی یا میوه میاره ولی همون کلی خستگی تن ادمو میگیره. 

بچه که بودم مامانم سرکار بود. بیدار میشدم پابرهنه میدوییدم میرفتم بالا صبحونه میخوردم. بعدش برام تخم مرغ عسلی درست میکرد. دم پنجره زیر آفتاب بهم میداد و قصه میگف. بعد من خوابم میبرد و بیدار که میشدم دیگه نزدیکای ناهار بود. من که بچه بودم مامانمو دوس نداشتم. هیشکیو دوس نداشتم جز اون. شبا با گریه میومدم بالا که برام قصه بگه. 

یکی از مهمترین چیزای کرج بودن اینه که میتونم کلی برم الکی بهش سر بزنم. و این خب خیلی خوبه.

نظرات 1 + ارسال نظر
ف. شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ

خدا نگه داره برات مادربزرگتو :)

کاشکی منم ازین آدما تو زندگیم داشتم.
مامانم به دلایل نا معلومی بیشتر اوقات باهام رفتارای هوو یی داشته و داره.
هیچکی ام نیس بهش پناه ببرم گاهی :(

کلی تشکر ناک باش بخاطر این نعمت بزرگ که داریش :)

یه بار ولی تا دم مرگ رفته برام. :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد