من خاب را دوست دارم مونالیزا.
میدانی ؟ اگر بگویند نیمی از عمرم را زیرِ بادِ کولر روی تختم بخابم و پتو را بغل کنم هیچ شکایتی نخاهم داشت. اما اینکه بخابم، صرفن چون در دنیای بیداری جایی ندارم اندکی میخراشدم. چه مسخره. چیز های مهم تری هست حتمن. اما من میگویم نه. میگویم یک روز بعد از تمامِ این دغدغه های پی در پیِ زندگی میپرسیم که آخرش چه شد؟ و جوابی نیست. دردناک است میدانم. اما میخاهم بگویم آخرش میرسیم به اینکه هیچ چیزی نشد. از تمامِ چیزهایی که میخاستیم بشود هیچ کدام مهم نبود. و ما در میانِ اینهمه انسانِ دیگر گم میشویم. بی آنکه کسی دردهای من را بفهمد. و من دردهای کسی را. کاش نیم نه؛ تمامِ عمر را میخابیدیم.
شخصا بیداری رو فقط توی تخت خواب تجربه کردم .
توهم وجود این دنیا خیلی رویا تر به نظر میاد !
سلا م
:)
و دردناک تر این است که همین حالا هم بدانی هیچ چیز نشده و نمی شود و نخواهد شد! نیازی هست حتی آخرش برسیم ... همین حالا هم رسیده ایم!
مطمئن نیستم الان به آخرش رسیده باشم
نمیدونم.
تو فازی ها!!
درداتون از این درد شیکاییه که معلومه جنگ ندیدید. . .
در بیا از این غم فانتزی
حالا چه عصبانی!!
سلام
خوبی؟
دوسته داری؟
از جنگایی که دیدی بگو برامون :|