بد نیستم. فقط میخاهم بگویم آنقدر خوب نبوده ام که نمیدانم خوب بودن چه حسی دارد. تنها هم نیستم. نه واقعن نیستم. فقط این هراس دارد جانم را میخورد که خدایی باشد. و بخاهد من را به بازی بگیرد. حتمن میگیرد. پس چه میکند؟ نه من این فرضیه در ذهنم جایی ندارد که خدایی باشد. یا نباشد. اصلن میخاهم مغزم را تعطیل کنم. من میخاهم فقط بخابم برای مدتی.
جانا سخن از زبان ما می گویی!