روزهای جالبیست این روز ها. دارم پیدا میکنم خودم را. و او کمکم میکند.
میخاهم یک روز بکشانمش یک گوشه ای. مامانم را. و بهش بگویم من فرشته نبودم. اما آن هیولایی که تو از من در ذهنم ساخته بودی هم نبودم. که تا سال های سال فکر میکردم هیچ جایی در دنیا نیست که من را به این زشتی و بدترکیبی در خودش جای بدهد. چند گاهیست خوشحال ترم. احساس زشتی نمیکنم. احساس بدترکیبی نمیکنم. و نمیگذارم دنیایم را بهم بریزد با حرف های مسخره اش. که بیاید زل بزند توی چشم هام و بهم بگوید گاو. و من باز فکر کنم هیچ جایی در دنیا نیست که...
بیخیال. وقت هایی که او هست احساس بی خیالی میکنم. یک بی خیالی خوب. که هیچ فکری در ذهنم نیست جز او. تمام فکرم میشود او. که آمده نشسته در مرکز دنیام. او. شده همان دنیام.
خوبه حالا یکی رو داری که با بودنش بی خیال ننه هه میشی
اره اره
این خیلی خوبه
انقدی که میخام بچسبم به اون یه نفر و ولش نکنم.
دوست دارم جوابی که به کامنتم تو پست قبل دادی
بنویسم تو کامنت این پست!!
انگار تحریم شدیم آخه
بااااابااا خوش به حاااالت...
heh !
ببین احاطه کرده است عدددد فکر خلق را ...
everything sucks today,,
به شخصه وقتی مامانم عصبانی میشه بهم فحش میده میخوام از خنده بترکم. کلا وقتی یه مونث عصبانی میشه خنده ام می گیره همینطوری.
دردم آمد!
چون «او» هر چقدر هم خوب و عزیز و فهیم باشد، باز هم هر کسی جای خود را دارد.
امیدوارم هیچ وقت دنیایت را نگیرند نازنین ... هیچ وقت. آن وقت دیگر هیچ نیست ... هیچ!
:(
فائزه جان ناراحتت کردم؟
عذر می خوام عزیزم. قصدم به هیچ وجه ناراحت کردنت نبود.
نه ناراحت چیه عزیزم
با خودم همدردی کردم فقط !:*
خب خدا رو شکر! فکر کردم ناراحتت کردم فائزه جان.
آدرس وبلاگم عوض شد.
میام :)