امرو روز جالبی نبود. هی دلم میخواس یه گوشه رو پیدا کنم عر بزنم بیدلیل:(
ولی قسمت خوبش این بود که پارک که بودیم یه بچه گربهء ملوسو بغل کردم اوردمش. لم داده بود رو پام. بعد اصن با گربه های دیگه فرق داش. حاضرم قسم بخورم وختی گردنشو ناز میکردم سرشو میاورد بالا نگام میکرد. اصن یه چیز خیلی خوبی بود. بعد که اقاهه داش میومد گربه رو دادم مهدی. فیکس دوساعتم لم داده بود رو پای اون. ینی واقعن هیچ جا نمیرف. وای خدا. دلم میخواس دستشو بگیرم بیارمش خونمون. سیر نمیشم از گربه ها.
آخی پیشی ملوس :]
بچه که بودم عمه هام یه گربه داشتن اسمش توسه بود. یه چشمش کور شد بعد مرد :(
الان اینارو گفتی یاد اون افتادم یهو
:(