روزِ اولِ کلاس زبان کلی مغموم شدم چون استاد و ساعتِ کلاسو دوس نداشتمو فهمیدم که کاری ام از دستم برنمیاد. بدیش اینه که وختی میری تو کلاس هوا روشنه. سه چار ساعت بعد یهو میای بیرون و هوای تاریکو بادِ سردو اینا هیچ چیزِ خوشایندی نیس. استادشم شبیهِ اون اقاهه تو همسایهء جهنمی بود.:)) اولش ازش ترسیدم اما بعدنا خوشم ازش اومد. مخصوصن که بو عطرش خیلی خیلی خوبه و نیشِ منو باز نگه میداره.

تنها راهی که حالا واسه خودم پیدا کردم که بتونم سرِ کلاس بمونمو این ترمم مثِ ترمِ قبل تو همین لِول درجا نزنم اینه که کلی بعدش با خودم حرف بزنمو برا خودم چیزای خوشمزه بخرم و سطحِ رضایت از زندگیمو ببرم بالا. بعد خب این وسطا یچیزایی ام یاد میگیرمو این خوبه دیگه. اینا همش خوبه. مشکل اینجاس که نمیتونم کلاسای دوشمبه صبحمو برم. ینی یجورایی نمیتونم خودمو قانع کنم که برم. گناه دارم دیگه. ندارم ؟

با اینکه پاییزه ولی حالم خوبه. گاهی هی میام ناراحت باشم اما زیاد طول نمیکشه. زندگی خیلی کردنی شده :))

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ

فائزه دقیقا منم نمی تونم کلاسای دوشنبه صبحمو برم! :| از ۶ جلسه، ۳ جلسشو رفتم! :| تازه اونم با تاخیر! :)) یارو خیلی عوضیه آخه. عربی به ما که ادبیات فارسییم یه کتابی درس میده که بچه های دکترای عربی یه قسمتاییشو می خونن! :|

تازه داری به چیزایی که لایقشی می رسی دختر! :*

آخ گفتی! دو تا کلاسِ دوشنبه مو هرکدومو یه بار رفته م فقط :(
اسفناکه چون اخرِ ترم پنجه میکشم :)) ولی خب نمیتونم. چه کنم. گناه دارم
سیمین
نمیدونی چقد حالم خوبه واقعن !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد