بچه هارو دوس دارم. مث یه تیکه از خودم دوسشون دارم. یه کلونی خوب درس کردیم که توش خیلی خوش میگذره. حس امنیت میگیره ادم. همه هوای همو دارن. هرکی یه طوری. 

اقاهه رم خیلی دوس دارم. بهیچی فک نمیکنم وختی هس. یا مثلن شرمنده میشم وختی اونهمه کار داره و باز یه وختی اون وسط برا من کنار میذاره. اخر هفته ها که میرم کوه، یه غار اون بالا هس. میریم لم میدیم چایی میخوریمو زل میزنیم به کثافت شهر. اونو نمیدونم. ولی من یه نفس راحت میکشم ازون ارامش. ازینکه هیچ صدایی نمیاد و ازینکه انگار اون تیکه از دنیا اونروز و اونساعت مال منه که شهرو یادم بره. شهرو دوس ندارم. حاضرم هرروز سینه خیز برم اون بالا تا فقط یه لحظه اون حس خوبو داشته باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد