امروز داغون بودم. جسمیا. حالا چراش مهم نی ولی درینحد که از شب قبلش هیچی نخورده بودم و تا یازدهونیمم خوابیده بودم. بعد فک میکردم یک تاسه انقلاب دارم فقط. که یهو یادم افتاد اوه. یک تا سه مثنوی دارم سه تا پنج انقلاب. هیچکدومشم تاحالا نرفته بودم. بعد دیگه پاشدم رفتم سر مثنوی. اما انقده بیحال بودم واقعن نتونستم بشینم سر کلاس. پاشدم اومدم بیرون به ساناز گفتم کیفمو بیاره بعدش. استادش البته برام جدید بود. اولین بار بود میدیدمش. بعد ساناز زنگ زد گف کلاس تموم شده ولی من میخوام برم با استاد حرف بزنم بعرش میام کیفتو میارم. بعد من هرچی صبر کردم نیومد. رفتم بالا دم اتاق استاده دیدم صدا ساناز داره میاد هنو. رفتم یه اب بصورتم بزنم بیام برگشتم دیدم صدا ساناز نمیاد دیگه. از تعجبم رفتم دم اتاق ببینم دختره کو. یهو چش تو چش شدم با استاد. کف جانم دخترم بفرمایید:-| من حالا. مسخره نبود میگفتم ببخشید دنبال دوستمم؟ اونم میگف تو همونیکه کلاسو پیچوندی؟ :|

رفتم کفتم استاد اومدم عذرخواهی کنم مجبور شدم زودتر برم بیرون از کلاس. حالم زیاد خوب نبود. بعد گیر داده بود چرا دخترم؟ بذا بگم یکی برسوندت خونه :O 

آخرشم به زور بهم بیسکوییت داد. من ولی شوکه بودم اساسن. خیلی وخ بود باهام رفتار انسانی نشده بود حداقل ازطرفد یه استاد .

نظرات 2 + ارسال نظر
ف. سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:46 ب.ظ

این استاده هم ازوناییه که باید بذاریشون تو فریزر بمونن واسه آیندگان.

البته اگه مرده وسیله ی ادامه ی نسلشم می تونی بذاری تو فریز :)))

:))))))
عالی بود :))))))))

سیمین سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ

کی بود استاده؟!

حاجیان :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد