دیگه با ندا اینا نمیپرم زیاد. نمیدونم چی شد که اینطوری شد اما نمیپرم. حتا تو دانشکده دیگه باکسی نمیگم بخندم. میرمو میام. ساکتو آروم. انگار که اصن نیستم. یه کم از شلوغ بازی اخیر خسته شدم. دلم سکون میخواد. امشب نزدیک یکساعت باهاش حرف زدم. اونکه خیلی حرف نمیزنه. اما همینکه میذاره حرف بزمن راضیم. هرروز بیشتر میفهمم که چقد میخوام اونو. برام بیشتر از یه گوگوله که دلم بخواد همیشه داشته باشمشو برم تو بغلشو بیرون نیام. بخاطر اون داروای کوفتی حالت تهوع بدی دارم هی. و فقط تو ذهنم اونه. شده همین زندگیم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد