گاهی بحال خودم دلم میسوزد. که آنقدر حماقت از چشم هام بیرون میزند که با چیز های خیلی ساده حال و هوام میتواند با چه تقریب خوبی عوض بشود. چیزهای خیلی کوچکی هستند که میتوانند با سخاوت من را بنشانند روی بالشان و باخودشان ببرند. من دختربچه ی خیالپردازی نیستم. دارم از اصفهان حرف میزنم. که  اینطور با گوشت و خونم درامیخته. داشتم از چیزهای کوچک میگفتم. آهنگی هست که بنان میخواندش. اصفهان است. و من تمام وجودم خیال میشود. "تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن..." اصفهان از هم میپاشد من را. من طاقتش را ندارم. طاقت ندارم روحم را از بدنم بکشد بیرون و من را بخراماند بین کوچه های کاه گلی که درخیالم هست. که یک پاییز وحشتناک باشد و خش خش برگ هایی زیر پام، که مجبورم ازشان عبور کنم و مورمورم بشود. شاید نم نم بارانی هم باشد. میدانی. نوع لذت و درد توامان است. که من جان میدهم براش.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ

همیشه دلم برای خودمون میسوزه.
ما خیلی ساده ایم فائزه ... خیلی.
دلم می خواس هنوز چیزی بود که بتونه همین حسی رو که اصفهان به تو میده بهم بده. شدم یه مرده ی متحرک. هیچی رو حس نمیکنم دیگه. تو وجودم فقط یه زخم سرباز هس که گاهی روش نمک می پاشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد