راستش مطمءن نیستم که باید زنده باشم. شاید باید بمیرم. یک روز که بیدار شدم ببینم دارم از سرطان ریه میمیرم. و موهام را از ته تراشیده ام تا دل هیچکس بحالم نسوزد. ببینم که تنها ام. و دراز کشیده ام و تصمیم به بلند شدن ندارم. سرناد زوزه زوزه بکشد. و من بفهمم که دیگر باید بمیرم. دیگر چیزی نیست که بخاطرش نخواهم بمیرم. شاید یک روزی گمو گور کنم خودم را. بروم خودم را پرت کنم توی دریا. یک چیز سنگینی ببندم به پام. که همانطور که ایستاده ام کف دریا آرام بگیرم. که دست هیچکس بهم نرسد. کسی نفهمد مرده ام. حتا خودم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد