141-

اصلن دوست دارم چشم هایم را ببندم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، و انگار نه انگار که آن اتفاق او باشد به زندگیم ادامه دهم. از وابستگی، از این منتظر کسی بودن احساس تهوع بهم دست میدهد. و چیزی که بیشتر از همه ی این ها آزارم میدهد حس لاشخور بودن است. دوست ندارم ته مانده ی غذای کسی را بخورم که تمام روزهای لعنتی ای که میر به فکر طلا گرفتن بود تحملم میکرد و این حس را بهم تلقین میکرد که من دوستش ندارم. که نمیتوانم انقدر احمقانه یک کسی را دوست داشته باشم. اما انگار داشتم که هنوز هم که فکرش را میکنم یخ میزنم. که هنوز... و حتا این حالم را به هم میزند که او مجبور باشد روح من را که کس دیگری تراشیده و خراشیده ترمیم کند. از این وضعیت بیزارم. یک مشت لاشخور عوضی شده ایم همه مان. من دوست ندارم این قدر گه باشم :|

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد