147-

اینکه در یک وضعیتی باشم که از چند سو کشیده شوم، آزارم میدهد. از یک سو باید سیندرلا باشم مثلن. باید نقش آدمهای خوب را بازی کنم که لطافت احساس دارند. که معیار تصمیمشان اینست که کسی نشکند دلش. از سوی دیگر باید جانب دلم را حفظ کنم. کاری کنم از عذاب وجدان، از غصه و این حس های لعنتی برهم. این چنین نقش های متعارضی خودشان را آویخته اند به من. انگار که توی یک جریان آبی رها شده باشم و بخاهم دستم را به یک سنگی چیزی بگیرم. سنگ ها صدا میکنندم. گیجم میکنند. نمیدانم به کدامشان چنگ بزنم. در عین حال میدانم این را که باید به یک سنگی خودم را بیاویزم. وگرنه آب میبردم. سرم را میکوبد به سنگ و میبردم. و همه چیز تمام میشود. اصلن همین را میخاهم بگویم. میخاهم بگویم من که نمیدانم چند روز دیگر میخاهم بزی ام. نمیدانم اصلن به شصت سالگی میرسم که بخاهم خودکشی کنم یا نه. همین ها گیجم میکند. نیاز دارم فکر کنم. نیاز دارم سرم را ببرم زیر آب و فکر کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
chooogi سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ

من امتحان کردم!!
چون متعادل نیس،زیر آب نمیشه فک کرد!!
یا آرامش محضه!یا استرس محض!

po0ya چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ

دیگر گذشته گویی ...

سلا م

سلام..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد