نمیدانم دیروز بود یا چندروز قبل ترش. که یکهو دلم برای خودم سوخت. بی حال افتاده بودم روی تخت و نرم نرم اشک میریختم که دلم برای خودم سوخت. و شروع کردم خودم را دلداری دادن. خودم را ناز کردن. و از این بیشتر گریه ام گرفت حتا. که هیچکس نیست اینکار هارا برایم بکند. که اصلن نمیخاهم کسی باشد که اینکار ها را برایم بکند. من باید یک مدتی تنها باشم همینجوری. نباید دلم بخاهد برای آدم های اطرافم مهم باشم. امروز شنیدم بابا داشت بلند بلند با مامان بحث میکرد که چرا قبل اینکه بروند وقتشان را باید تلف کنند که غذا درست کنند برایم. و من خاب بودم. اما شنیدم. و دردم گرفت و بیشتر خابیدم. دوست دارم این نیازم را پنهان کنم که میخاهم برای آدمهای زندگی ام مهم باشم. دوست ندارم بدانند. آدمهای لعنتی ای هستند. تا احساس کنند بهشان نیاز دارم خرابم میکنند. من باید خودم باشم و خودم و خودم.
که چی بشه !؟
سلا م
چقد سوال میکنی !
چقدم جواب میدی ! D:
جواب میدم..
دقت کن :))
تو انقدر برای ما مهم هستی
که نیم ساعت یک بار از تو می گوییم!
باور کن
تو به خاط عوضی نبودن که صفت کمیابی ست آدم مهمی هستی دختر!
برای همه ی آنها که می فهمند. . .
:| مرسی:|