194-

از کلاس که رفت بیرون مردکه ی زشت شروع کرد حضور غیاب. به اسمِ او که رسید او نبودش. مکث کرد و انگار برایش غیبت زد. وقتی برگشت میخواستم بهش بگویم. میخواستم بگویم گند نخورد به کارش. اما نگفتم. دستِ خودم را گرفتم و از آن فضایِ غم انگیز بردم بیرون خودم را. شاید اگر همین روزهای سالِ پیش آنقدر روی تکه های خرد شده ام پایکوبی نمیکرد امروز رویش را داشتم بهش بگویم برود ببیند غیبت نخورده باشد بی جهت. رویِ خیلی کار ها را دارم. اما روحِ سوراخ سوراخم را دیگر در اختیارش نگذاشتم که یکبارِ دیگر شلیک کند. بگذار فکر کند نمیبینمش. بگذار فکر کند من خوشحالم. فکر کند من یادم نیست پارسال همین روز ها چه اتفاقی افتاد. او میخواست مرا به این روز بکشاند. که در عالمِ خودم فکر کنم متوهم شده ام. فکر کنم تمامِ آن پنجشنبه ی لعنتی که مثلِ برق خودم را رساندم ولیعصر و سه چهار ساعتِ بعدش که لب به غذا نزدم و غیره، همه اش توهمِ من بوده. و من میگذارم فکر کند باور کرده ام که همه اش خیال بوده. آره. اینطوری خیلی بهتر است.


سه شنبه ها منو سرویس میکنه. به هیچ جای دنیا نیستم. همه از روم رد میشن.

باز خوبه یه پارسا هس که اره. خیلی خوبه که یه پارسا هس.

نظرات 10 + ارسال نظر
سیمین چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.silber.blogfa.com

آره ... فکر کن توهم بوده ... اینطوری واقعا بهتره فائزه ... مجبوریم فکر کنیم توهمه خیلی چیزا ...

باز خوبه که یه پارسا هست. واقعا خوبه ...

نکنه واقعن توهم زدم سیمین ؟
کامنتِ لعنتیشو نگه داشتم
هروخ فک میکنم توهمه میرم نگا میکنم و میبینم که نه
اما با روانِ ادم بازی میکنن بعضی ادما
که فک کنی چیزایی که ازشون دیدی توهمِ خودت بوده
حرومزاده های عوضی.

امید چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ http://ندارم

ازم پرسیدین فازم چیه ؟
فاز بیهوده نبودن وعتقاد داشتن
فاز ایران و ایرانی
فاز زیبایی
فاز آدمی که از دل کویر وسط پاییز میبرنش وسط جنگل میون هزار رنگ درختان اقاقیا و افرا و راش
اگه خواستی بگو تا بگم فازم چیه
درود بر شما

نه مرسی
کفایت کرد در همین حد :)

سیمین چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

آره فائزه ... نمی دونم بعضیا واقعن دوست دارن با روان آدم بازی کنن یا اتفاقه. فکر کنم خیلی خوشبینانه س اگر بگیم همش اتفاقه ... اتفاقیه!!!

این رباعیمو یادته؟

با این که شکایت من از تقدیر است
این بار نگو چشم تو بی تقصیر است
یا بازی پرپیچ و خمت گیجم کرد
یا این که دو روی سکه ی تو شیر است

دقیقن وصف همین آدماس. همینایی که نمی ذارن من و تو عین آدمیزاد نفس بکشیم. همینایی که میان لهمون می کنن، بعد هم بی خیال نمیشن و باز میان هزار باز از رومون رد میشن.

فائزه خسته ام ... تو چی؟! بیا دیگه نذاریم کسی از رومون رد شه ... بیا نذاریم ...

کامنت لعنتیشو پاک کن ... سخته ولی بذار فکر کنی توهم بوده ...

آره ... اینطوری خیلی بهتره ...

نمیتونم سیمین
باور کن اگه پاکش کنم به عقلِ خودم شک میکنم
فک میکنم یه پارانوئیدِ لعنتی ام جدن
و این خیلی دردناکه
نمیخام این باورو از دس بدم که همچون اتفاقی افتاده
حتا اگه تظاهر کنم یادم نمیاد :(
بد دردیه

علی چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

فایزه تو باعث میشی من اعتقادم به جادوی زمان کم بشه!!!

نمیدونم درباره اون مسئله زیاد با هم حرفیدیم.... و دیگه نمیخام دربارش بحرفم.

اما بازم مجبورم بگم سعی کن به مرفین های دیگه روی بیاری....

" ...وقتی که زندگی یک تئاتر مزخرفه تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم..."

ازار دیدن میدونی ینی چی ؟
گورِ بابای جادوی زمان
گورِ بابای قانوناییکه بمن که میرسه جواب نمیده.

سیمین چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

راس میگی فائزه ... یه زری زدم که خودم توش موندم ... خودم چرا پاک نکردم و نمی کنم ... نمی دونم! شاید به همون دلیلی که تو میگی ... شاید واسه این که یه روزی به خودم نگم چقدر احمقانه توهم زدی و خودت خودتو بازی دادی!

آزار دیدن من می دونم ینی چی ...

می دونی گاوم رو پل زاییده ینی چی فائزه؟! مصداق ماست ...

علی توام کشتی ما رو با این جادوی زمانت!!! هزار باز بهت گفتم همه رو با قد خودت اندازه نگیر پسر! مضاف بر این که تو خودتم دست کمی از اون دسته از آدما نداری ...

سیمین چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

ضمنن ...

علی تو خودت داری میگی *مرفین*! پس خودتم می دونی درد بی درمونن اینا ...

کلن زندگی درد بی درمون شده واسه ما!!! واللا!!!

به قول مومو کوچولوی «زندگی در پیش رو»: از حالتی که تکرار می کرد «نمی شود کاریش کرد ... نمی شود کاریش کرد» خیلی خنده ام گرفت. انگار چیزی هست که بشود کاریش کرد!

امیرحسین پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://balabadiyon.blogfa.com

چه قدبه روزرسانی شده

علی پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

خطاب به فایزه: مطمئنم که یک ازارهایی رو من دیدم که تو ندیدی یعنی خیلی واضحه و جای بحث نیس خودتم چنتاشو میدونی.... بعععله من هم خیلی خوب میدونم ازار دیدن یعنی چی... (منکر آزار دیدنهای تو نیستم ها.)

اما وقتی اینهمه ازار دیدم به این نتیجه رسیدم که صرفن باید به روزمرگی ها و شادی های کوچیک معتاد شد تا کمتر یادت بیوفته دردا.. (اینو به سیمین هم گفتم فک کنم.)

خطاب به سیمین: اخه واقعن زمان همه چیز رو درست یا لااقل طبیعی میکنه واسه آدم.

منظورت از کدوم دسته آدماس؟؟؟؟؟؟

من که منکر درد نشدم....

یادت نیس اون بیتی که از عطار خوندمو:
ندارد درد ما درمان دریغا / بماندم بی سر و سامان دریغا.

صرفن باید خودتو سازگار کنی با محیط، (باز دم این داروین گرم که راه چاره ای داد...)

سیمین پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

به علی: همونایی که گاهی نمی ذارن آدم عین آدمیزاد نفس بکشه ...

هر وقت دلشون بخواد میان و هر وقت دلشون بخواد میرن. کار ندارن دارن پاشونو کجا می ذارن و دارن از رو کی و چی رد میشن!

البته نگفتم تو از اونایی ... گفتم دست کمی نداری!

یعنی شاید اگه همینطوری پیش بری تو هم ...

parSa جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:11 ب.ظ

:*

:*:*:*:*:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد