192-

میدانم این را، که یک روز آنقدر بزرگ میشویم که همه چیز معنیِ لعنتی اش را به معنای واقعیِ کلمه از دست میدهد. میدانم آنروزی می رسد که من یک آدمِ فرومعمولی شده ام. پشتِ ماشین اسقاطی ام مینشینم میروم دخترکِ لوس و بی خاصیتم را از مهدکودک بردارم. بعد لابد سرِ زر زر کردن میگیرد. ازان زر زر های بی مزه ای که بچه ها میکنند و بنظر بزرگتر هاشان خیلی بی خاصیت می آید. اما بچه ها با آب و تاب زر زر می کنند. چرا که این تنها راهیست که برای جلبِ توجه دارند. اگر کسی نباشد به زر زر هاشان با اشتیاق گوش بدهد گوشه گیر و افسرده و غمگین می شوند. معنیِ خودشان را از دست میدهند چون احساس میکنند برای کسی معنی ندارند.-مثلِ خودم که کمتر برای کسی معنی داشتم.- اصلن همین را میخواهم بگویم. میخواهم بگویم که من شاید حوصله یِ زر زر های دخترکِ لوسم را نداشته باشم. اما حتمن بهش گوش می دهم. حتمن نمیگذارم بشود یکی مثلِ خودِ بدبختم. آینده ام را میگفتم. آینده ی پیش بینی شده ی معمولی ام را. و شاید همان وقتی که دارم تظاهر میکنم به زر زر های دخترکم گوش می دهم فکرم برود سمتِ سال های 91-90. که تازه دانشجو شده بودم. و به خودم لعنت بفرستم که زندگیِ معمولیم از همانجا رقم خورد.

نظرات 10 + ارسال نظر
درنگ شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ

بابت کلاس معارف،اتفاق بدی بود.درکت میکنم.خصوصا که این حس از طرف یک ریغو تحمیل بشه به آدم.ریغویی که از بد روزگار باید استاد اندیشه اسلامی بشه.درست شنبه.درست بعد از زبان لعنتی و تربیت بدنی که کاملا خسته میکنه بدن و ذهن رو...
من غرغرو نبودم ها... ولی عوامل زیادی باعث شد غرغرو بشم...

مرسی کلی

فاطمه یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ق.ظ

میخوای کسی دنبالت نکنه که ردپاتو پاک کردی...؟


یه تک از خط جدیدت بنداز اگه اجازه میدی ردپای جدیدتو دنبال کنم...

:)

سیمین یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

دردناکه فائزه ... دردناک و ترسناک ...

من از این حقیقت معمولی می ترسم ...

منم می ترسم
مثِ همه

فثام. دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ق.ظ

پس تا فرومعمولی نشدی، سعی کن زندگی کنی، تلاش کنی ک پس فردا دختر لوس زر زروت بت نگه : « مامانی تو از همین اول همینطوری فرومعمولی و روتین وار زندگی میکردی؟ »
البت از قضا من آرزو میکنم فرومعمولی بشم.
فرو معمولی فرو معلولی نیس.
خبری هم ازت نیس.
بوق تو روت.

میدونی
حالم داره بد میشه
احساس میکنم حتا استحقاقشو ندارم که یه زندگیِ معمولی داشته باشم حتا
کار ندارم فثام
علاف تر از همیشه ام و یه حسی بهم میگه هیچ انی نمیشم :|
شدی تاحالا این جوری ؟

فثام. سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ق.ظ http://chaosagent.mihanblog.com

یا هیچ انی میشی یا هیچ انی نمیشی.

بحث استحقاق از پایه مسخرس. اصن استحقاق چی هس. مگ رندگی معمولی استحقاق میخاد؟ میتونی از همین الان معمولی بشی. اولش خیلی دردت خواهد گرف. ولی زود عادت میکنی. خود مغزت هم کمکت میکنه و راه های نفوذ رو می بنده و کاملن ی آدم معمولی میشی.

ولی مسئله خواستن ـه.

مگه خیلی هم تفاوت میکنه حالا، یه زندگی پربار و خفن داشته باشی یا ی زندگی معمولی و یا اصن هیچ زندگی هم نداشته باشی. فرقی میکنه انصافن؟
برا دنیا هیچ فرقی نمیکنه. برا جهان آدم های مزخرف هم فرق خاصی نخواهد کرد ( حتی اگ خیلی خفن بشی ) فوق فوقش ممکنه این چیزا فرقش فقط برا خود فرده.
نمیتونم بیشتر از این چیزی بت بگم. نمیتونم بت بگم رگت رو بزن، رگت رو نزن.
نمیتونم بگم حرص بخور یا حرص نخور. چون خودم الان مشکل م تقریبن مثه تو.
عدم تطبیق شاید اسمش باشه. شاید تنها راه حل ـش این باشه که آدم باز هم امید پیدا کنه و یه مدت دیگه خودش و بقیه رو مشغول و امیدوار نگه داره.
و لعنتی بد سردردی دارد.
{میخاستم نظر شخصی بذارم. ولی نداشت گزینه ش رو. گفتم ب تخمم. }
ب این میگن کامنت گنده تر از پست!

نمیدونی چقد از همیشه معمولی تر و ناراحت تر و گیج ترم .
نه شاید واقعن نمیفهمی فثام
پراز گیجی ام
بد تر از همیشه
همش دارم از خودم سوال میپرسم
همش میپرسم چرا ما انقد افسرده ایم
چرا انقد بدبختیم
چه گهی بخورم که تا اخر عمرم بدبخت نباشم و برا بچه م به ارث نذارم این بدبختیِ لعنتی رو
میفهمی ؟
همش دنبالِ یه چیزی ام که نمیدونم دقیقن چیه

سرهنگ سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ http://aghapoli3.blogfa.com

زندگیت خاص ترین باشد دوستم

زندگیِ من ؟

سیمین سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

ببخشید پابرهنه وسط بحث!!!

بذار راحتت کنم ... هیچ گهی نمی تونیم بخوریم فائزه! (انقد بهم فشار اومده که واسه اولین بار از این اصطلاح استفاده کردم)

همه مونم همش دنبال یه چیزی هستیم که دقیقا نمی دونیم چیه. این زندگی مسخره ی لعنتی حتی جون فکرکردن درست و حسابی هم برامون نذاشته!

فثام راست میگه. واقعن چه فرقی می کنه چطوری زندگی کنیم؟ معمولی یا فرامعمولی یا فرومعمولی؟ اصن کی می تونه دقیقن تعیین کنه چی معمولیه چی نیست؟ چی مهمه چی نیست؟ واسه من که به شخصه همه چیز نسبی شده ... نسبیت مطلق!
به نظر من حتی نهایتن واسه خود فرد هم هیچ فرقی نمی کنه. که چی بشه حالا ...

چقد فشار اوردیم به خودمون که برسیم به همچین جایی سیمین
هیچوخ به این بدی نبوده م

فثام. شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ق.ظ http://chaosagent.mihanblog.com

بی خیال رفیق.
ب نظرم این لعنتی واقعن ارزش این همه فک کردن، این همه غصه خوردن، این همه سردرد کشیدن نداره. این همه بحث کردن. این همه ایدئولوژی مسخره.
حیف این همه امید نیس ک آخر همش حروم میشه؟ حیف این ثانیه ها نیس ک حرومشون میکنیم؟ یکی بود میگف اولین کسی ک لبخند زد اولین کسی بوده ک از بعد زمان جلو زده.
دنبال نظم ساختاری هستی تو زندگی. نیست. اگ ب فرض چیزی هم باشه نمیتونه جواب این همه ناهنجاری رو بده.
پس:
Introduce a little anarchy.
Upset the established order and everything becomes chaos.

حالم خرابه فثام
یه چیزی خرابتر ازون چیزی که همیشه بودم
لبخند و این چیزاام جواب نمیده فع لن ! :(

سرهنگ شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:06 ب.ظ http://aghapoli3.blogfa.com

اره دیگه

دعا بود

امید omid سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:14 ب.ظ http://ندارم

درود بر شما
نمیدونم چی شد این سایتو باز کردم
بدتر از اون نمیدونم چی شد یاد خاک و ایران افتادم
یاد کسایی که به خاطر این خاک از لحظه ایران بودن
به خاطر ایران
به خاطر مردم
به خاطر هدف ایران
ایرانی ایستادن
نمدونم چرا آریوبرزن وسوسه نشد که تسلیم نشود
نمیدونم چرا بابک خرمدین ایستاد
نمیدونم چرا فردوسی بسی رنج برد در سال سی
عجم زنده کرد بدین پارسی
شماها عزیزان دوستان
یکی بیاد فقط بیاد ؟؟؟؟

فازت چیه عمو ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد