در سایه ی خورشید میسوزم. می آید سایه اش را می افکند روی لاشه ی زندگی ام و من مجبورم چشمهام را ببندم. و بوی سوختگی را استشمام کنم. چطور توانستم این کار را با خودم بکنم. چرا دلم برای خودم نسوخت. چرا اینقدر زود همه چیز را فراموش میکنم و چرا هرجا که میروم این سایه ی لعنتی رها نمیکندم. که یادم بیاورد چطور غرورم را با دستانِ خودم به دار آویختم و با گریه جان دادنش را نگریستم. فکر میکردم آخر کار است. و بعد میتوانم ردِ خورشید را بگیرم و برسم. اما تازه اولش بود. رسیدنی نبود در کار. بعد از غرورِ لِه شده ی لعنتیم نوبتِ خودم بود. که به دار بیاویزم خودم را. زیر سایه ی شومِ خورشیدی که بی آنکه بخواهم دنبالش بودم و بی آنکه بخواهد دنبالم بود.
فائزه واقعا چرا ماها با دست خودمون خودمونو می اندازیم تو منجلاب ...
واقعا چرا گند می زنیم به زندگیمون ...
فائزه خیلی فازتو دارم الان ...
:(
میدونی قضیه چیه سیمین ؟
همونی که اونروز جلو درِ دانشگاه بهت گفتم
اذیتم میکنه قضیه و نمیتونم باور کنم که انقد احمق و بی مایه ام.
فائزه ...
شاید بیشتر از یه ساعته که دارم آرشیو وبلاگتو می خونم ...
فائزه حالم خوش نیس ...
چرا همه مون انقد بدبختیم ... چرا واقعن ...
بدبختی هامون تمومی هم نداره ... انگار قراره انقد بدبختی پشت بدبختی واسه خودمون دست و پا کنیم که آخر سر نفهمیم این بوی گند از کدوم بدبختی داره به مشام میرسه!
فائزه ... دیدی عرضه ی مردنم نداشتم ...
:|
نمیدونم سیمین
تورو نمیدونم
اما من الان دیگه فکرِ مردن نیستم
دلم میخاد قبل از مردن برسونم خودمو به یه جایی که خیالم راحت شه تو همین سگدونی نمردم
برسون فائزه جان ... برسون ...
واقعن دوست دارم برسی ... واقعن دوس دارم ...
دوستان به جای ما!
اما ظرفیت من کمترازین حرفاس سیمین
حتمن توام فهمیدی
نه فائزه ... اتفاقا من به تو امید دارم ... باور کن ...
حالا که گذشته از من تو باید صاف بمونی
مثل آینه شمعدونای نقره شفاف بمونی
یه سبد دعا و خوشبحتی فردا مال تو
دست من بود که می گفتم همه دنیا مال تو
احساساتی شدم باز ;) :*
:) :*
نه فائزه جون ... کجاش مسخره س ... خیلیم خوب و قشنگه. تازشم دل منم تنگیده! :* بهم بگو کی وقت داری و کجا.
دارم فکر می کنم عین آدم درس بخونم بیام دانشگاه تهران که لااقل انسان هایی مث تو و علی دور و برم باشید ...
بیا
خوش میگذره حتمن ! :(
من سه شنبه ها لِهَم ! :|