137-

دختره اسمش این بود که مذهبی ست. من را فاحشه میدید و ابایی نداشت ازینکه این را همیشه بگوید بهم. حتا وقتی در اوج بیگاری کشیدن بود ازم. وچنان اعتماد به نفسی به خودش داشت و چنان من را گناهکار و آلوده میدید که حتا همین اواخر که داشت از عشق بازیهاش با آن مردک بدترکیب در سینما برایم حرف میزد و هر دومان میگریستیم، باز هم خدشه ای بر آن نگاه فاحشه پندارانه اش نسبت به من و بقیه وارد نشده بود. یک بار حتا وقیحانه گفت خیلی ازان حرف های مسخره اش درباره ی ماجراهاش با آن مردک اغراقی بیش نبوده. انگار که من وقتم را حراج زده بودم تا او بیاید و گناه فاحشگی خودش را بیندازد گردن آن بدترکیب تر از خودش و از سر و ته قضیه زده باشد تا خودش را همان موجود دست نخورده ی مشمئز کننده ی قبلی جلوه دهد در نظر من. نمیدانم. هیچ وقت درکش نکردم. س را هم هیچ وقت درک نکردم. حتا دیشب که خواهش وار میخواست دوستش داشته باشم درکش نکردم. تنها از این جهت جواب زنگ هاش را میدهم که نخستین آغوشی بود که آرامشی عجیب داد بهم. اصلن آن روز که موهایم را بوسید یک لحظه چشم هایم سیاهی رفت. و آن لحظه را گذاشتم در دسته ی لحظه های تکرار نشدنی زندگیم. یک لحظه های تکرار ناشدنی دیگری هم باید داشته باشم. اما نه. من نباید گرد گیری کنم این خاطرات خاک خورده را. باید همینطور خاک بریزم رویشان. و نگذارم احدی این خاک ها ر ا بهم بریزد.  حتا اگر آن کس میر باشد. حتا اگر هنوز بویش مستم کند. تمام شد. دیگر نباید بگذارم ناخن های تیزش را در قلبم فرو کند. من دیگر از آزرده شدن لذت نمیبرم. دیگر از خواندن رباعیات ابوسعید به سقف آسمان نمیچسبم. من همان لعنتی قبلی ام. یعنی باید باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد