-
-
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 21:52
اصفهان پاییزیِ من و جامه درانش که انگار جامه منم که میدرم.
-
198-
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 22:40
امروز لَ همش زر زد. همش گریه کرد. دست آخرم عروسکی رو که براش خریده بودم پرت کرد گوشه ی اتاقش. میدونه چقد به عروسکا حساسم. لُ عوضش، کلی هوای خواهرشو داشت. انگار نا امید نمیشه. لُ خیلی جنتلمنه. لِ نمیدونم کودوم گوریه. نیست. منو با این دوتا وروجک تنها گذاشته.
-
-
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 21:31
غم انست که نتوان گفت خود بحقیقت چون باشد.
-
197-
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 00:24
در آینده به هر زوری که شده باید یه دختر و یه پسر به دنیا بیارم به نام های لَ و لُ. طبعن لَ رو بیشتر از لُ دوست خواهم داشت چون لَ درتاریخ ظلم بسیار بهش شده. لَ رو میبرم مهدِ کودک، اما لُ باید تو کوچه با بچه های کثیف و دماغو همبازی باشه. اینطوری بهتره. لُ باید شیرخشک بخوره و تو سری خور تر باشه به نسبت. چون هیچ خوش ندارم...
-
-
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 19:14
با خوندنِ قابوسنامه مشکلی ندارم به عنوانِ یه متن. اما رسمن به جای نداشته م که کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار به پسرش گیلانشاه چه گفت. کیکاووس خان، جا داره بگم این پسری که بعد از چهل و چهار باب نصیحتِ تو باز شد آخرین شاهِ خاندانِ زیار، از اولش برای تو پسر بشو نبود که نبود.
-
196-
شنبه 11 آذرماه سال 1391 00:27
رشته ای میخونم که متاسفانه این مجال رو به هر کسی میده که دهنشو باز کنه و اظهارِ فضل کنه که منم اره. پیش ازین ملتفت نبودم که قضیه از چه قراره و میگفتم واو طرف چقدر شاخه. اما کم کم -میتونم بگم از دوره ببعد- اومدم تو جریان. مثلن یادم نمیره که تو دوره دختره که خیلی حسِ خوبی به خودش داشت یه بار با جدیت داشت راجع به وحدتِ...
-
-
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 00:20
می خواهم بگویم عادت کرده ام به رها کردنِ چیزهایی که روح می بخشند بهم. وقتی دردِ جدا شدن از کسی مثلِ قطعِ عضو باشد از آدم، اساسن چرا باید جدا شد.
-
-
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 00:52
همه چیز به جای خودش هست. چیزی که نیست منم.
-
195-
شنبه 4 آذرماه سال 1391 23:44
دوحوضیِ دانشکده، وقتی از بالا نگاهش کنی، با آن درخت های پاییز زده ی زیبا و غم انگیزش، با آن دیوار ها و پنجره های پیرش ترکیبِ خوبی را می سازد. لبه ی پنجره هاش به قدری پهن هست که بشود نشست روش. یک حسی وادارم میکند ترس از ارتفاعم را فراموش کنم و لم بدهم روی لبه ی پنجره اش. رضاخان را با همه ی ابهتش میبینم. صدای چکمه هاش...
-
-
جمعه 3 آذرماه سال 1391 20:26
چیزی که منو نگران میکنه اینه که هرچی بزرگتر میشم بیشتر شبیهِ بابام میشم. منی که همش باهاش می جنگیدم. ضمن اینکه مردمِ ایران اگه هیچ جا قدرِ عمرو نفهمن تو رانندگی خیلی خوب می فهمن.
-
-
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 12:06
میشه گفت اون یه سالی که دعا میکردم تموم شه کاملن مطمئن بودم وقتی تموم شد و به اونجا رسیدم باز معتقدم که بدبختم و با دستای خودم خودمو بدبخت کردم. من هیچ توجیهی برای این قضیه ندارم. چیزی نبود که قبل از اومدن به این جای لعنتی ندونم. جزء شخصیتمه غر زدن و این اعتقاد به اینکه خودمو بدبخت کردم. نمیدونم چرا همش فک میکنم به...
-
194-
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 19:47
از کلاس که رفت بیرون مردکه ی زشت شروع کرد حضور غیاب. به اسمِ او که رسید او نبودش. مکث کرد و انگار برایش غیبت زد. وقتی برگشت میخواستم بهش بگویم. میخواستم بگویم گند نخورد به کارش. اما نگفتم. دستِ خودم را گرفتم و از آن فضایِ غم انگیز بردم بیرون خودم را. شاید اگر همین روزهای سالِ پیش آنقدر روی تکه های خرد شده ام پایکوبی...
-
-
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:26
این هوای کثیف قبلن اگر بوی عشق میداد با او امروز نفسم را بند می آورد.
-
193-
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 15:48
در سایه ی خورشید میسوزم. می آید سایه اش را می افکند روی لاشه ی زندگی ام و من مجبورم چشمهام را ببندم. و بوی سوختگی را استشمام کنم. چطور توانستم این کار را با خودم بکنم. چرا دلم برای خودم نسوخت. چرا اینقدر زود همه چیز را فراموش میکنم و چرا هرجا که میروم این سایه ی لعنتی رها نمیکندم. که یادم بیاورد چطور غرورم را با...
-
-
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 15:21
میخواهم ابر باشم امشب؛ ابرکی برای آسمانِ خودم. آسمانم که مدتهاست ستاره ای دران پر نمیزند. میخواهم ببارم. میخواهم این اندوه را از تنم بشویم. ببار ابرکم. برای آسمانِ تنها و غمزده ات ببار.
-
192-
شنبه 20 آبانماه سال 1391 21:30
میدانم این را، که یک روز آنقدر بزرگ میشویم که همه چیز معنیِ لعنتی اش را به معنای واقعیِ کلمه از دست میدهد. میدانم آنروزی می رسد که من یک آدمِ فرومعمولی شده ام. پشتِ ماشین اسقاطی ام مینشینم میروم دخترکِ لوس و بی خاصیتم را از مهدکودک بردارم. بعد لابد سرِ زر زر کردن میگیرد. ازان زر زر های بی مزه ای که بچه ها میکنند و...
-
191-
شنبه 20 آبانماه سال 1391 17:35
تو بگو گناهِ من مگر چیست که این آدم های شرور تحملِ اینکه من هم در کنارشان نفس بکشم را ندارند. که مدام پایشان را میگذارند روی خرخره ام و بهم میخندند که چقدر احمقم که نمیتوانم نفس بکشم. خب مگر من کجای کارم اشتباه کردم. من فقط نگذاشتم جمجمه ام را باز کنند. تف کنند توش و بعد درش را بگذارند. شاید ازینجا شروع شد. اما الان...
-
-
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 23:35
خدا یا به کجا ی این شب تیره بیا ویزم قبا ی ژنده ی خود را.
-
190-
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 20:41
بعضی آدم ها یک زندگیِ طلسم شده ای دارند که لبخند به لبشان زار می زند. از هر دری میخواهند وارد شوند که یک جورِ خوبی بشود باز آخرش میخورد به یک غصه ای که گریبانشان را میگیرد. بعضی ها مِن جمله مَن.
-
-
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 21:53
آدم هفته ای ده دوازده بار که بمیرد و زنده شود از نو، مردن و زنده شدن معنای خودش را از دست میدهد. میشود تفریح. تفریحی که روح آدم را میخورد.
-
189-
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 18:25
نمیتوانم بگویم که از کجا شروع شد. میخاهم بگویم آنقدر آرام شروع شد که چشم که باز کردم خودم را در جریانش دیدم. از غرور شاید شروع شد به طورِ جدی. هرچه بود نمیخاستم این جریان تمام شود و دوسیه اش را روزی بگذارم کنارِ جریان های دیگر. اوایلش خیلی خوب بود. حتا میتوانم بگویم اواخرش هم خیلی خوب بود. می دانی. بهرحال هیجانی به من...
-
188-
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 00:35
برای آخرین بار برایش دست تکان دادم و بعد کندم. زمین را با همین انگشت هاام کندم. بوسیدمش. و گذاشتمش توی قبر. انگار کودکی باشد سه ساله. و بعد روش خاک ریختم. ریختم. ریختم. و بعد کنارش نشستم به ریز ریز کردنِ خودم. نفسم بالا نمی آمد. انگار که خودم را چال کرده باشم. شاید حقیقت داشت. شاید خودم را چال کرده بودم. شاید خودم...
-
187-
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 00:10
امروز یک جورِ نافرم و بدی شده ام. مدام میروم توی گذشته و برمیگردم. روزهایی که فقط یک آدم توی آن دنیای غم انگیز بود که من را میدید که هستم و نفس میکشم. که من فکر میکردم فقط یک نفر توی دنیای کوچکم هست که میشود اطمینان کرد بهش. که آدم را ناامید نمیکند. بدقولی نمیکند. همیشه هست. و هیچ وقت اخم روی صورت پرچینش نمینشیند....
-
-
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 15:37
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع صدایی که مدام میشنوم جدیدن.
-
-
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 22:56
درین قفس که مرا قدرتِ پریدن نیست خوشاکه سنگِ حوادث شکست بالِ مرا.
-
186-
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 21:13
این ساعت های آخرِ سه شنبه واقعن اذیتم میکند. کتابی روی میزم هست که نمیتوانم مشت بکوبم روش. استادی هست که دلم رضایت نمیدهد نگاه کنمش. میترسم بین ریش های نامرتب و بلندش گم بشوم. و یا بین دندان های زشتش که ترجیح میدهم کمتر بخندد و بیشتر جدی باشد چون من از خنده تصویر های بهتری دارم در ذهنم. و خاطراتِ زجرآورم. وای وای. با...
-
185-
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 22:00
نه خب اینطوری نمیشود که آدم به کللی عوض شود. باید یک گوشه هایی از خاطراتِ بدِ هرکس همیشه همراهش باشد که احساس نکند تمام شد و رفت. باید آدم حس کند که همیشه یک چیزی دارد دنبالش میکند. باید یادش بیاید که یک روز چه بلایی سرش آمد. اما هرکسی اینقدر بخت یارش نیست که با بدبختی های گذشته ی زندگیش چشم تو چشم شود هر هفته ای...
-
184-
جمعه 14 مهرماه سال 1391 00:33
برعکس نشستن روی نیمکت پارک، عادت مسخره ایست که من دارمش. آن قدر صبر میکنم که ذره ذره ی عطرش در من ته نشین شود. بعد زل می زنم بهش. به آن موجودی که به خیالم تا آخرِ این حیاتِ لعنتی دوستش خواهم داشت. میخواهم اصلن به خدا بغرّم و بگویم او را به نگاهش نیالاید. او باید همینطور پاک که هست بماند. و من با تمامِ جان ببویمش. و...
-
-
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 23:01
ناخن هایت را از روحم پس بکش. من زخمیِ بالفطره ام.
-
-
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 04:33
دختره را بستمش به پای سگ. یا شاید شریکِ جرمی داشتم یادم نیست. انقدر هیجان زده بودم که یادم نیست خودم دختره را بستم به سگ یا کسی را مجبور کردم این کار را بکند. اما در اصلِ قضیه توفیرِ چندانی نمیکند. بهر حال سگ بردش. سگی که من نبود. اما چقدر شبیهِ من بود اخلاق های پوچ و مسخره اش. و داشت دختره را میکشید با خودش. و اسمش...