-
208-
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 00:27
کادو خریدن برای ادما یه پروسه ی خیلی مهممه. شخصن از اولِ هر ماه فکرِ اینکه چه کادویی باید برا اون ادمِ مربوطه بگیرم یه لحظه رهام نمیکنه. برا کساییکه دوسشون ندارم معمولن کادو نمیگیرم و به این قیودِ الکی اهمیت نمیدم درین مورد. کادو خریدن برا دخترا کارِ خیلی سخت تریه. از چنتا آیتم بیرون نیس. اما کلن حسِ خوبیه و منو از...
-
-
جمعه 15 دیماه سال 1391 03:53
مثِ یه ماشینِ قراضه ای که کارایی نداشته باشه، واقعن به پت پت افتاده م . نمی دونم چی پیش میاد ولی دلم می خواد ازین شرایطِ غم انگیز راحت شم. واقعن دارم خفه میشم.
-
-
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 00:50
قلبِ من امشب جای این همه دردی که داره ریخته میشه توشو نداره. دارم منفجر میشم. رگای مغزم انگار متورم شدن. سرم واسه خودم نیس. ای لعنت به این ادما. ادم وقتی تو این اسمون به این بزرگی یه ستاره نداشته باشه... :(((
-
-
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 19:52
کاملن وقتاییکه خیلی بدم در جوابِ "خوبی؟"ِ ملت میگم مرسی.
-
-
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 03:33
فکرِ اونروزا هنوز که هنوزه حالِ منو خراب میکنه. یه وخ خر میشم میخوام گوشیو بردارم بشاشم تو این یه ماهی که ازش دور بودم و همه چی خوب شه. نمیدونم چی جلومو میگیره. چقد من تنهام.
-
--------
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 19:38
من خیلی عصبی ام . میخوام انقد دندونامو رو هم فشار بدم که خورد شن و بریزن تو دهنم و برم پی کارم. دوست دارم رگامو دونه دونه بکشم بیرون و پرت کنم جلو این سگایی که دارن له له می زنن. اولین باری که این موجِ عصبانیت از یه ماه پیش حمله کرد بهم هسته های انارو جویدم و فهمیدم که خیلی حالم بده. من تا میاد حالم خوب تر شه یه ادمی...
-
-
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 15:01
یه آپشنم اینه که به بچه بازیمون ادامه بدیم. و خودمونو به گند بکشیم تا از هم انتقام بگیریم.
-
207-
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 01:09
خاطره های خوبی داشتیم که کردیمشون تو خاک دستِ جمعی. یه روز بود که من خیلی ناراحت بودم. باهمه دعوام شد. از خونه زدم بیرون و رفتم میدون فردوسی کافه رومنس برا خودم. و تظاهر کردم که دارم عباس معروفی میخونم. در اصل داشتم خودمو میخوردم. یه چیزی از درون منو داشت تجزیه میکرد. اما بعدش که اون سه تا اومدن، یه لحظه نبود که خنده...
-
-
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 22:52
من سردمه. دلم بغل میخواد. خیلی زشته که یه دختر بگه دلش بغل میخواد. اما نمیتونم نگم. چون واقعن دلم میخواد.
-
-
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 20:16
غمِ سنگینی چسبیده بیخِ گلوم. یه ادمی شده م که تو حال چیزی نداره و فقط داره با خاطره هاش زندگی میکنه. روزی نیس یادِ اون روزای خوب نیفتم. من خیلی غمگینم که اون روزا عمرشون تموم شده. من حتا خیلی غمگینم که انقد گُه و احساساتی شده م. اصن چیزِ جالبی نیس که من همش غمگین باشم اما همه چی بطرزِ عجیبی منو به این سمت می بره که...
-
-
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 00:36
تو یه شرایطی ادما یهو خوب میشن. حتا ادمای بد یهو خوب میشن. دوس دارم این قسم شرایطو.
-
-
شنبه 9 دیماه سال 1391 04:25
یه شب بود که تنها بودم. بدونِ اینکه بدونم چرا گریه م گرفته بود. بند نمی اومد. با این آهنگِ لالاییِ ویگن، خیلی گریه کردم. واقعن احساسِ غم انگیزی داشتم. مامان اینا مثِ همیشه نبودن و من احساس میکردم قراره تو این شبِ کوفتی گم بشم. که یه ادمی باهام حرف زد. همینجوری حرف زد. حرف زد. حرف زد. تا پنجِ صبح حرف زد. و من مستش شده...
-
-
جمعه 8 دیماه سال 1391 10:25
نمی فهمه. این ادم حرفِ منو نمیفهمه. :| :| :| :|
-
-
جمعه 8 دیماه سال 1391 00:45
سردمه. اونروز که نشسته بودم ، از صدای پا می ترسیدم. همه ش فک میکردم قراره یه اتفاقِ بد بیفته. از شب بیدار موندن می ترسم. میترسم تو شب گم شم. و همه یادشون بره که بودم. از کوچیکترین چیزی عصبی میشم. حساس تر شده م . نمیدونم چم شده. نمیدونم چرا طاقتِ هیچی رو ندارم. کاش یه جورِ خوبی می شد. پاییز داره تموم میشه و من بهونه ای...
-
-
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 22:37
تنهایی هم شرافت خاص خودشو داره.
-
206-
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 00:12
شعرو که میخونی خیلی حسی بهت دست نمیده : صدای خون در اواز تذرو است دلا این یادگار خون سرو است یه مثنویِ خیلی ساده س با تصویرِ تکراریِ قضیه ی سرو و تذرو که بیشتر برا قافیه با هم جفت شده ن اما نامجو که میخوندش، یه حالِ دیگه س. ریتمِ پنج تایی ام واقعن میشینه به اهنگ. اهنگش میره تو تمامِ وجودم. به اعجازِ موسیقی ایمان دارم.
-
205-
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 22:42
" تو ؟ اصلن فک نمیکردم انقد مزخرف باشه طرزِ فکرت دوستِ من. لامصّب یه کم تکون بخور. تکون بخور. ببخشید. اره زیاده روی کرده م. اصن شاید من زیادی آدمای حسابی دیدم به سن و سالِ شما ها و توقعم از شماها رفته بالا. اره. اما انقد هپی نباش دوستِ من. " ادماییکه به خودشون اجازه میدن تورو قضاوت کنن. فک میکنن شادی. فک...
-
204-
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 03:22
دلم میخواد محو شم. اینجوری بودن داره ازارم میده. ایده ی دیگه ای ام ندارم که چجوری بودن آزارم نمیده. فقط میدونم که... بیخیال. خسته شدم ازینکه انقد باید سرویس بدم به ادما که سرویس شم. ازینکه کسی که خودش و همه فک میکنن بیشتر از همه منو دوس داره نشسته تا من بشم مطابقِ میلش و از خواسته های خودم و از خودم کوتاه بیام تا همه...
-
203-
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 20:15
همش عصبی ام. همش دلم میخواد یکیو گیر بیارم عقده هامو خالی کنم روش. دوس دارم پاچه همرو بگیرم. احمقانه رفتار میکنم. یه انبوهی از انرژی دارم که دلم میخواد یه جوری از شرش خلاص شم. همش به مامان گیر میدم. دلم میخواد بشینم پشت ماشین و یه آجر بذارم رو گاز. تا تهِ تهش بره. من فقط دنده عوض کنم. دلم میخواد یه عده رو له کنم. در...
-
-
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 15:42
شاید بیلی راس میگه. شاید من باید متمرکز شم رو هدفای مسخره م. یا شاید همه چی زیادی جدیتشو برای من از دست داده.
-
-
جمعه 1 دیماه سال 1391 21:24
بخند که خوشگل شی. اره اره. بذا همه بفهمن که میخندی خوشگل میشی. دهنِ هموشونو... همیشه ازون ج.نده هایی که ادم فکرشو میکنه وجود دارن. خب توام که خوبی. منم که نگفتم نیستی. مخِ من افریده شده که کسانی برینن روش. و من مشکلی ندارم. ینی نباس داشته باشم. یه روز به گا می رم یه روز هممون به گا می ریم. اره.
-
202-
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 23:34
مامان از اولی که امشب منو دید شروع کرد داد و بیداد. اول بهم بدو بیراه گف که چرا پول با خودم نبرده بودم که دوباره مجبور شم بیام خونه. بعد غر زد که چرا ماشینو اونجایی که اون گفته بود پارک نکردم. بعد که میخواستیم برگردیم به پارکبانِ پدرسگ فحش داد که چرا قبضو گذاشته زیر برفپاک کن و اگه یکی برش داشته باشه جریمه میشیم باز و...
-
201-
شنبه 25 آذرماه سال 1391 21:43
دچارِ شیداییِ افتضاحی شده م . امروز وسطِ جمع، جمعی که از وقتی اومدم توش شروع کرده بودم خندیدن با همه، دلم خواس بزنم زیرِ گریه. یه بوی آشنا، یه لبخندِ شیرین، یه آدم، میتونه راحت منو ببره به اون وقتایی که ... دو حوضی ام دیگه نمیتونم برم. همش یادم به اون میزه میفته که اسمشو روش نوشت. درسته روزِ غمگینی بود. درسته من اولش...
-
-
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 21:18
یه روز خودمو یه جورِ بدی میکشم. یه جوری که احمقانه نباشه. احمقانه زندگی کردم. نمیذارم احمقانه بمیرم.
-
-
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 19:50
فردا رو کجای دلم بذارم ؟ فردایی که زنگ اولش باید نگاهم به قطره های تفِ اون مرتیکه ی هرزه باشه و ساعتِ بعدش اون مردکِ منفعت طلبِ بی سوادِ خوشحال و بعد اون یارو با اون ولومِ پایینِ صداش و اون مرتیکه ی مادرخرابِ لعنتی که هردفعه عقده های جنسیشو میکنه تو مغزِ ما؛ همه ی همه ی اینا رو با اون آدماییکه پراز کمبودن اما وانمود...
-
200-
شنبه 18 آذرماه سال 1391 18:47
راه رفتن روی برگ های خیابان قدس؛ اسمِ قدیمش را نمیدانم. چیزِ بهتری بوده شاید. اما من از بالا به پایین آمدنش را بدجوری دوست دارم. دانشگاه را با تمامِ آدمهاش به هیچ میگیرم و برای خودم می زنم زیرِ اواز. چیزهای مختلفی زمزمه میکنم برای خودم. گاهی از حدِ زمزمه فراتر میروم. گاهی هم که از صدایِ مسخره ام خسته میشوم تمِ جامه...
-
-
جمعه 17 آذرماه سال 1391 00:15
میخواهم موهای بلندِ لَ را که مثل خودم در هم پیچیده، دورِ دستم بپیچم و بکشانمش یک گوشه ای دور از چشمِ لُ با او اتمامِ حجت کنم. "هی لَ، دهنتو ببند. زوزه های نکبتیت داره اصابمو میگاد." او نمیفهمد هنوز به سنی نرسیده که بخواهد کنارِ من که مادرش باشم لم بدهد روی صندلی و دود سیگارش را بسرّاند سمتِ من. " دِ اخه...
-
199-
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 02:37
از شما چه پنهون من و لِ رابطمون خوب نیست. لِ انقدر سرش گرمِ کاراشه که اصن نمیفهمه بچه ها چطوری بزرگ میشن. شرط میبندم حتا نمیدونه لُ دختره بود یا پسره. لَ نق می زنه. باباشو میخواد. لُ یه حرفایی داره که بمن نمیتونه بزنه. و من خودم کللی به لِ نیاز دارم. اما بهش نمی گم. میگم بچه ها دلشون برات تنگ شده؛ البته وقتی که اومد....
-
-
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 22:34
نمیدونه ادم چی بگه وختی تو شرایطِ بدِ زندگیش دوروبرشو نگا میکنه و جز سر درد و یه مشت رفیقِ سگمرام چیزی براش نمونده. بازم دمِ اوناییکه اسمن هستن گرم. راضی ام.
-
-
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 12:35
امروز همه با هم گریه کردیم. من و لَ و لُ. و لِ که نبود.