-

میخواهم موهای بلندِ لَ را که مثل خودم در هم پیچیده، دورِ دستم بپیچم و بکشانمش یک گوشه ای دور از چشمِ لُ با او اتمامِ حجت کنم. "هی لَ، دهنتو ببند. زوزه های نکبتیت داره اصابمو میگاد." او نمیفهمد هنوز به سنی نرسیده که بخواهد کنارِ من که مادرش باشم لم بدهد روی صندلی و دود سیگارش را بسرّاند سمتِ من. " دِ اخه تو مشکلت چیه لعنتی؟ نکنه توام یه لِ داری که رفته و تورو گذاشته تو حسرتِ یه بغل شدنِ ساده ؟ اره ؟" لَ فقط گریه می کند. انقدر اشک هاش روی صورتش برق می زند که آدم هوس میکند بگریاندش. لُ اما، کز کرده گوشه ی اتاق. معمولن حرفی نمیزند. "اما تو؛ تو اگه قراره مثِ بابای لعنتیت بشی، پیشنهاد میکنم از همین الان بمیری. به پیشنهادم فک کن"

"لِ. بیا. یه روزی میای که میبینی من خودمو این بچه ها رو راحت کردم. اما دلم نمیخواد وختی مردم چشام یه حالتی باشه که داد بزنه یه روزی دلم بغل می خواسته"