-
183-
جمعه 7 مهرماه سال 1391 01:30
بعضی آدم ها تجسمِ دوره های زجرآورِ زندگیِ آدمند. انقدر که میخواهی ازشان فرار کنی. اول سرشان را بکوبی به دیوار و بعد فرار کنی. بعضی آدم ها بعضن خودشان جزئی از دوره های زجرآورِ زندگیِ آدمند. من تازه به جاهای غیرِ دردناکش زسیده ام. جاهایی که خفه کننده نیست. همین. نمیگویم خوب. فقط بد نیست. فقط من از اینکه با غرور در...
-
182-
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 01:33
آرزوی آدم تا وقتی آرزو باشد چیز خوبیست. حال آدم را خوب میکند اصلن. اما به محضِ اینکه واقعیت میشود، یک آن پوچی سردی آدم را بغل میگیرد. که خب آخرش چه. این یعنی واقعن همان چیزی بود که میخواستم؟ اصلن حالا که بهش رسیده ام باید چکار کنم ؟ به بعدش فکر نکرده بودم.. اصلن اگر همانطوری که فکر میکردم نباشد آن وقت دلم میخواهد دنیا...
-
181-
شنبه 1 مهرماه سال 1391 03:58
درمن یک جور حسِ مادرانه ای نسبت به خودم وجود دارد که بالا میگیرد گاهی. ازینجا شروع میشود که دلم برای خودم میسوزد. بعد میخواهم خودم را بغل بگیرم. و آرام آرام اشک بریزم و خودم را دلداری بدهم. گاهی حتا برای خودم لالایی هم میخوانم. از آنهایی که هیچ وقت کسی یادش نبود برایم بخواند. گاهی دست راستم را نرم نرم میکشم روی شانه ی...
-
-
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 01:28
مثل این می ماند که یک تکه از تو را کنده باشند و مجبورت کنند بخندی و برایش دست تکان بدهی.
-
180-
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 23:48
بغض خفه ام میکند یک وقت هایی. یک وقت هایی که من کاملن درحالِ آزار دیدنم از شرایطی. و کسانی را میبینم که چه راحت خودشان را می سپرند به شرایط. انگار کرمی که به خودش پیچ و خم میدهد تا عبور کند از جایی. من کرم نیستم. نمیتوانم نرم باشم. بغض میکنم و خودم را زخمی میکنم. و با حسرت نگاه میکنمشان. انگار حس نمیکنند بدی را. سختی...
-
179-
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 18:37
سرم را به تو تقدیم میکنم. ازش بیزارم. به تنم زار میزند. چیزی نگو. فقط برش دار و برو. و حتا برنگرد. چون حتمن بغض خواهم کرد. ازینکه سرم را از خودم جدا کردم خوشحال نخواهم بود. اما واقعن مرا بهم میریزد به محض اینکه کوچک ترین اتفاقی بیفتد. من میخاهم سگ باشم و او نمیگذارد. میخاهم بمیرم که او همچنان فرمانِ زنده باش میدهد به...
-
-
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 01:09
آرزوهایم را با خودت ببر. بعد ها شاید آمدم پس گرفتمشان. نه فعلن.
-
178-
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 19:19
لعنت. لعنت به مهری که برود بنشیند در عمقِ جانِ آدم. آنوقت بیا و به هزار زور بخاه که در بیاوری اش. شدنی نیست که نیست. آنقدر زجر میکشی که یادت برود چه چیزی بوده که جانت را میکاهیده. بعد یادت میرود. احساسِ خلا میکنی. بعد میبینی که پازل را چیده ای. مونالیزایت تمام شده. خودش است. یک تکه اش نیست فقط. پس چرا نمیخندد؟ همه ش...
-
177-
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 00:25
این صحنه مدام برابرم رژه میرود. سرد بود. مجبور شدم آن کلاهِ مسخره را سرم کنم. زیرِ بار نمی رفتم. چون گفته بود اگر کسی مسخره ام کرد دعوا میکندش پوشیدم. با اعتماد به نفس. با پشت گرمی. و رفتم وسطِ حیاطِ مدرسه ایستادم. دوره ام کردند. مسخره ام کردند. و من توی دلم خندیدم بهشان. دلم قرص بود. که می آید و دعوا میکند همه شان...
-
176-
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 23:06
بس کن خدا را ای چگوری بس من در چگورِ تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز. دارم میشنوم. دروغ نمیگویم. میشنوم. کسی دارد صدایم میکند. کسی دارد میخاند مرا. به سقوط. به پرواز. و میخاهم دنبالش را بگیرم. زوزه میکشد کسی در سرم. و من میخاهم سرم را بکوبم به دیوار. میخاهم مغزِ بی مصرفم را متلاشی کنم. مغزم را له کنم زیر پایم. میخاهم...
-
175-
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 01:43
روزِ خیلی بدی نبود. خوب نه، اما آنقدر بد نبود که بخاهد مرا بیندازد به آن وضعِ کذا. اما افتادم. افتادم روی تخت و زار زدم. بعد خندیدم. خنده ام بغض شد. و سیل آمد از چشم هام. جوری که نتوانستم خودم را بگیرم که باد نبردَم. دستِ خودم نیست. یک مشت خاطراتِ مزاحم دارم که رهایم نمیکنند. انگار نشسته اند در من. و بخاهم نابودشان...
-
174-
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 03:38
در یک برهه ی مطلوب از زمان ایستاده ام و میگویم همه چیز آنطور که باید پیش رفت. اما هیچ چیز آنطور نیست که میخاستم باشد. نمیدانم دقیقن کجای کار میلنگد اما من خوشحال نیستم. چیزی را که میخاستم پیدا نمیکنمش. و احساسِ گم شدگی عذابم میدهد. بی حس تر از آنم که بشود فکرش را کرد. و تو مونالیزا. تو میدانی که من مدتهاست نخندیده ام....
-
173-
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 19:19
در یکی از خیابانهای لعنتی و شلوغِ همین شهر بودم. چه فرق میکند کجا. کلافه بودم از گرما و با دوست چسبیده به فرمانِ ماشین. نمیدانم چه شد که خاستم برای چند عابری که در حالِ رد شدن بودند بایستم. درست همان لحظه بود که دیدمش. با همان کلاهِ همیشگی اش. که سرما و گرما نمیشناخت. عینک ته استکانی و چشم های گردش. کتی که همیشه با...
-
172-
شنبه 21 مردادماه سال 1391 22:55
خیلی معصومانه پرسید به تاوانِ کدامین گناه. غرقِ خودش بود آنقدر که نفهمید گناه آن گوشه ها داشت جان میکَند. نفهمیدیم. هیچ کداممان نفهمیدیم. و بعد دنبالِ گناه گشتیم. بعد تر ها که فهمیدیم چه کرده بودیم، دیگر کسی عنوانش نکرد. خاک پاشیدیم روش. طیِ یک توافقِ ناگفته چسبِ خنده زدیم به لب هامان. و برای هم آرزوی خوشبختی کردیم....
-
171-
جمعه 20 مردادماه سال 1391 02:59
من خاب را دوست دارم مونالیزا. میدانی ؟ اگر بگویند نیمی از عمرم را زیرِ بادِ کولر روی تختم بخابم و پتو را بغل کنم هیچ شکایتی نخاهم داشت. اما اینکه بخابم، صرفن چون در دنیای بیداری جایی ندارم اندکی میخراشدم. چه مسخره. چیز های مهم تری هست حتمن. اما من میگویم نه. میگویم یک روز بعد از تمامِ این دغدغه های پی در پیِ زندگی...
-
170-
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 20:03
بد نیستم. فقط میخاهم بگویم آنقدر خوب نبوده ام که نمیدانم خوب بودن چه حسی دارد. تنها هم نیستم. نه واقعن نیستم. فقط این هراس دارد جانم را میخورد که خدایی باشد. و بخاهد من را به بازی بگیرد. حتمن میگیرد. پس چه میکند؟ نه من این فرضیه در ذهنم جایی ندارد که خدایی باشد. یا نباشد. اصلن میخاهم مغزم را تعطیل کنم. من میخاهم فقط...
-
169-
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 17:12
امروز به تمام روزهای سال پیشم میخندم. به این روزِ سال پیشم میخندم. خوشحال نیستم. اما از تهِ دل میخندم. من گذراندم. من تمام روزهای سنگین و تمام نشدنی را گذراندم. و این مرا میخنداند که هنوز منم. هنوز می ایستم. و با تمام وجود میخندم. و میدانم این روزهای مسخره که عدد نشسته رویِ سرِ تمام آدم ها هم میگذرد. همه چیز میگذرد.
-
168-
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 23:22
روزهای جالبیست این روز ها. دارم پیدا میکنم خودم را. و او کمکم میکند. میخاهم یک روز بکشانمش یک گوشه ای. مامانم را. و بهش بگویم من فرشته نبودم. اما آن هیولایی که تو از من در ذهنم ساخته بودی هم نبودم. که تا سال های سال فکر میکردم هیچ جایی در دنیا نیست که من را به این زشتی و بدترکیبی در خودش جای بدهد. چند گاهیست خوشحال...
-
167-
شنبه 7 مردادماه سال 1391 00:35
کلید را میچرخانم در قفل و در خانه را باز میکنم. هوا دم دارد. بوی گل میپیچد در مشامم. از صبح مانده. شاید هم از ظهر. نمیدانم. من از اتاق بیرون نیامدم تا رفتند آن آدم ها. اما گلشان را گذاشتند. گلی آوردند تا گلی ببرند. بهتر نبود گل ها هر کدام جای خود می ماندند؟
-
-
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 20:06
آری. انسان موجودیست سیری ناپذیر. همانا سیر ناگشتنِ من از آن دو حجمِ نرمِ سرخ گواهِ من باشد.
-
166-
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 20:48
همیشه من مقصرم. این بار نیز لابد. یک چیزی در محیط اطرافم دارد سنگینی میکند روی روحم.تاریخ همیشه تکرار میشود. یا دست کم اینطور میگویند. تاریخ زندگی من هم انگار دارد همین اتفاق میافتد برایش. باز دارد پا گذاشته میشود روم. و فکر میکنند اهمیت نمیدهم. مهم نیست برایم. و هرکاری میخاهم میکنم. دلم نمیخاهد اما ده سال دیگر این ها...
-
-
شنبه 31 تیرماه سال 1391 22:44
باز ابر میگرید امشب. تا دلِ کدامین عاشق فشرده است. خدا را بگوییم برود آدمهای جدید بسازد. ما مدتی نیاز داریم نیمه هامان را پیدا کنیم.
-
-
شنبه 31 تیرماه سال 1391 20:46
سگ ببرد همه چیز را. سگ ببرد مرا.
-
165-
جمعه 30 تیرماه سال 1391 22:29
باید باشند ادم هایی در زندگی هرکس، که اگر مجبور شدی از زندگی ات فرار کنی، چند ساعتی بتوانند فراموشی را تزریق کنند بهت. و باعث شوند لبخند روی لبهایت جاخوش کند. امروز که از خانه زدم بیرون، فقط میخاستم فرار کرده باشم. میخاستم عقده هایم را باز کنم. بغضم را بالا بیاورم. خسته بودم از بلعیدنش. خودم را سپردم به پاهام. اول...
-
164-
جمعه 30 تیرماه سال 1391 22:06
منم. کز کرده پشت پنجره ی کافه رومنس.عباس معروفی نمیخاهم. گریه هم نمیخاهم. میخاهم کمی تنها باشم تا باورم شود تنهاام.
-
163-
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 19:18
چیزی حس نکردم اما صدای خرچ خرچ توی جمجمه ام میپیچید و مزه ی خون دهانم را پر کرد و بغض گلویم را گرفت. دلیلش را هم نفهمیدم. بچه که بودم از مامان میترسیدم وقتی حین دعوا با بابا داد میزد. امروز اما دیگر نترسیدم. فقط پیاده شدم از ماشین. و انگار که هیچکس را نداشته باشم به راهم ادامه دادم. حالم از هردوشان به هم میخورد. تنها...
-
-
شنبه 24 تیرماه سال 1391 17:11
فرکانس کانال بیخیالی رو بده پدرسگ. شدید لازمش دارم/
-
162-
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 19:51
یک احساساتی مرا پر کرده اند این روز ها، که با آنها احساس بیگانگی نمیکنم. انگار نشسته اند در وجودم. و من میشناسمشان. خوبند. حس های خوبی اند. و باعث میشوند من کم تر مریض وار بگردم دنبال خاطره های بدم. هوا را جور دیگری میبویم. از شنبه ی هفته ی پیش که از در دانشگاه شریف خزیدم بیرون، دلم خاست جیغ بزنم تا همین الان. و این...
-
161-
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 22:24
یک مدتی میشود که به خاطره هام بی محلی میکنم. انگار که از اول هیچ خاطره ای نداشته ام. انگار که میخاهم از این به بعد یک خاطره های جدید و خوب تری برای خودم بسازم و با آنها بزی ام. و سرم. وای. امروز وسط آدم ها بودم. که فهمیدم سرم سنگینی میکند روی تنم. که احساس کردم دلم میخاهد بکنمش و دور بیندازمش. تنها لذت زندگیم این است...
-
160-
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 21:13
کدام احمقی هر سیصد و شصت و پنج روز را یک سال میداند؟ نه. این سالی که گذشت یک سال نبود. به جرات میگویم که نبود. اصلن کاری به این حساب و کتاب های احمقانه ندارم. دیر گذشت. قسم میخورم که دیر گذشت. از یک سال بر نمی آید که آدم را له کند زیر پایش. پس این چه چیز نحسی بود آخر؟ نفهمیدم. فقط ما بین بقیه له شدم. حالا دارم سعی...