-
-
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 21:56
چه ادمای بد اخلاقی پیدا میشن :|
-
225-
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 23:02
یه مشکلی که دارم اینه که با هر آدمی برا خودم فانتزی میسازم. یعنی دقیقن هر آدمی. واقعن انگشت شمارن کساییکه اصن بهشون فک نکرده م. و باهرکی فانتزیای قوی تری داشته باشم یا امکانِ تحققِ تصوراتم راجع به یکی بیشتر باشه عاشقِ اون میشم. خیلی خجالت آوره. امروز بارون میومد و من اصن دلم نمیخواس سرمو از زیرِ پتو بیرون بیارم. هی پا...
-
224-
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 23:31
از مشاوره رفتن خوشم نمیاد. یک ساعت ازت حرف میکشه. تو چشماش ترحمِ مخفی ای موج میزنه. و آخرش میگه عزیزم دلیلِ اینکه تو موردِ توجه قرار نگرفتی این نبوده که تو دوس داشتنی نبودی. حتمن مامان حالش خوب نبوده. حتمن رابطه سیک بوده. ما باید این باورو در تو از بین ببریم که ... خفه شو. لطفن خفه شو. یا یه قرصی بم بده که بخوابم و...
-
-
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 22:15
زندگیِ غم انگیزی دارم.
-
-
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 21:40
بغل میخوام وقتی که الان داره گریه م میاد بغل میخوام بغلی که هر آدمی نداره. چرا هروخ هرچیو میخوای نیس. اه.
-
-
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 23:07
مثِ یه پیرزنی که آلزایمر گرفته. مثِ ننه حاجی. ننه حاجی مامانِ مامانبزرگم میشد. یا مامانبزرگِ مامانم. خل نبود از اولش. من بچگیامو یادمه که هنوز خل نشده بود. این اخریا قاطی کرد. اره. اونروز که خونه خاله بود فهمیده بود یه چیزایی شده. کسیو یادش نمیومد. اما میفهمید یه سری ادم بودن که دیگه نیستن و هی داد و بیداد میکرد. سرم...
-
223-
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 23:49
امروز با یه تقریبِ خوبی خودم بودم. ندا اومدش. بعدِ این قضایا دلم نخواسته بود ببینمش. نمیدونم چرا. ندا منو یادِ هومن مینداخت. هومن یادِ ... بیخیال. الان جفتشونو دوس دارم. اره. ندا رو گفتم ناهار بیاد پیشِ من. ناهار خوردیم و به دنبالش حرفایی که من وقتی خودم باشم با دوستای از دبیرستانم تا حالا دارم که بزنم. بعدش اما قضیه...
-
222-
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 22:55
امشب بعد از کلی بالا پایین کردنِ آنلاینای فیسبوکم تصمیم گرفتم به یکیشون پی ام بدم. خب از یه جایی ببعد تنهایی دیگه غروری برا آدم نمیذاره. ترجیح میدی با هر خفتی که شده آدماتو دورِ خودت نگه داری. مثلن اینکه با هومن آشتی کرده م. دیگه نمیخوام بکشمش. نه. حتا دیگه اعصابمو خورد نمیکنه. برعکس ارومم میکنه. حس میکنم هنوز مثلِ...
-
-
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 12:56
من می ترسم از تنهایی از تاریکی از غریبه ها. و همه برام غریبه ن. شاید بتونم گاهی ترسمو فراموش کنم. اما من میترسم. من همیشه می ترسم.
-
-
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 14:15
دارم سعی میکنم فکر نکنم که دلم چی میخواد. چمیدونم. حتمن چیزای بهتری ام هس تو زندگی که من بهشون نرسیده م. آره حتمن همینطوره.
-
-
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 23:49
من ، من نمیدونم چرا انقد عروسک دوس دارم اخه. یعنی هیچ وقتی رو تو زندگیم یادم نمیاد که عروسک دوس نداشته باشم. مسخره س خب شاید اصن. یه مغازه هه هس دو دفعه بود از جلوش رد میشدم یه زرافه ی ابله تو ویترینش بود که هی منو قلقلک میداد. و تولدم بیشتر از یه ماه بعده. امروز با مامانم از جلو مغازه هه رد شدم دیدم عروسکه تو ویترین...
-
-
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 20:06
تو دانشکدمون ادمایی هستن که فازای ناراحت کننده ای دارن. چمیدونم مثلن فک میکنن چون عمرشونو گذاشته ن و کتاب خوندن پس دیگه واو. پس دیگه میتونن هرکاری خواستن بکنن و ژست بگیرن و حرفِ هرکیو قبول نداشتن به گه بکشنش. فک میکنن خیلی میدونن و همش فازِ اینو دارن که اوه. چقدر ادما زیرِ منن. درصورتیکه یه مشت کاریکاتورن که فک میکنن...
-
-
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 16:02
بسه خب. منم جمع کنم خودمو. میتونه همه چی خیلی بهتر باشه حداقل الان که دیگه توجیهم دیگه. امروز سرِ یه کلاسی بودم که هیچکودوم از بچه های حال بهم زنمون حضور نداشتن و من کلی راحت بودم که حرف بزنم. ازین یارو استاد جدیده بدم نمیاد. خوبه یه جورایی. دارم یه سری حالاتِ شیدایی رو تجربه میکنم که فک میکنم شاید بدم نیست خیلی. و...
-
-
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 20:26
یادم نیست من چرا از وسطِ جاده ی سمنان سر دراوردم. یادم نیست اونجا چیکار داشتم. یادم نیست اصلن کی رفته بودم که داشتم برمیگشتم. فقط یادمه دلم نمیخواس چیزی یادم بیاد. دلم میخواس زار بزنم. برا چیزایی که خودم چالشون کردم. و حالا که میخواستم از زیرِ خاک بکشمشون بیرون فقط یه لاشه ی پوسیده با بوی گند توی دستام بود.
-
-
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 22:20
خیلی دردناکه که ادم بترسه امید داشته باشه. وقتی یه اتفاقِ خوب براش میفته تنش بلرزه که خدا اتفاقِ بدِ بعدشو بخیر کنه. میدونی، خیلی بده یادت بیاد وقتی تو بغلِ کسی که دوسش داری بودی و بهترین حسِ دنیا رو داشتی بازم فک میکردی به اینکه بعدش حتمن اتفاقِ بدی میفته و حتمن نمیتونه تا اخرش انقد خوب پیش بره. خیلی بده و من الان تو...
-
221-
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 23:47
امروز گند زدم. علخ با یه پسری اومده بود. پسره خوب بود. و یکی دیگه م اومد بعدش. که من میگفتم شبیهِ شهریاره. علخ میگفت شبیهِ پذیراس. اما بهرحال یه کچل بود با کلی ریش. پسره داشت سیگار میپیچید واسه خودش و علخ با این تازه وارده راجع به نیروانا حرف میزدن. اولش حسِ بدی نداشتم. تو یه حوضیِ دانشکده بودیم. بعدش رفتیم نقاشی....
-
-
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 01:20
ادم بلخره باس بنویسه. چه فرقی میکنه کجا. باید بنویسه تا عقده نشه یا کمتر بشه. و این عقده ها خفه ش نکنه. منم همش در حالِ فرارم از یه موجودِ خیالی ای که ترجیح میدم دنبالم باشه.
-
-
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 00:56
گاهی استخونی که برای تو نیست بهت چشمک می زنه. و تو وسوسه میشی که لیسش بزنی. اما اون استخون مالِ تو نیس که نیس. حالا خودتو جر بده. بزن به در و دیوار. بعضی استخونا بوی غریبه میده. الزامن نباید این بو بد باشه. شاید اصن مستت کنه. اما چیزی که هس اینه که مالِ تو نیس و یا از گلوت پایین نمیره یا زهر میشه و از پا درت میاره که...
-
-
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 20:36
برا یه سگ ، بوی ادما خیلی مهمه. بوی خوبی داشت. مثِ بوی بچه ها.
-
220-
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 12:49
یکشنبه بود . یه یکشنبه ی شلوغ که من توش تنها بودم. که به واقع مفهومِ سیگار پشتِ سیگارو درکش کردم. سیگاری نیستم. با اون دوتا اما نشستم به کشیدن. آر همیشه عادت داره خودشو بزنه به خنگی و بیخیالی اما خنگ نیس. می فهمه. نمیدونم چی شد. که حرفِ اونموقعارو زد که من قاطی کردم و بهش گفتم که باهام مثِ گاو رفتار کرده بود. بعدش...
-
-
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 22:21
اینکه هنوز تواناییشو داشته باشی یه عده ای رو خوشحالشون کنی، یحتمل یعنی اینکه هنوز وقتِ مرد نت نرسیده. یا شاید بهتره بگی وقتِ کشتنت. خوبه و من خوشحالم که هنوز میتونم یه عده رو کمک کنم یا خوشحال. به همین منوال بگذره راضی ام. اتفاقِ خوب یا بدی نمی افته. کاش همینجوری بمونه. کاش.
-
219-
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 18:38
بسه دیگه. کشیدم بیرون ازون ادم. چیزی که واسه آدم نیس خب نیستش دیگه. همین امروز فردا میرم میذارمش قاطیِ خاطره هایی که فقط دوس دارم یه وقتایی یادشون بیفتم و بگم واو من چقد داغون بوده م. هومن دیشبم باز ریدش به اعصابم. ولش کن. یه روز بخاطرِ همه گهایی که به زندگیم زد و همه نامردیایی که در حقم کرد اول اونو می کشم بعد خودمو....
-
218-
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 22:53
من از تنهایی بدم میاد. درواقع حالم به هم میخوره و می ترسم. مثلن ارغوان همه ش یا غر می زنه یا توهم و خیلی خونِ منو به جوش میاره. اما خیلی دوسش دارم و اگه نباشه دق میکنم. یه سه شنبه ی غم انگیزی نبود و من مرده بودم واقعن. تازه این یه بخش از تنهاییِ مه. بخشِ بزرگترش اینه که میام خونه و می بینم بعله. هیشکی نیس که من یادش...
-
-
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 22:29
تا یه جایی یه چیزایی هس که ندونی چه حسی دارن و تجربه شون نکرده باشی و هوسِ تجربه کردنشون میشه خودش یه انگیزه. از یه جایی ببعد خیلی چیزا رو میدونی یعنی چی . بکارتش برات از بین میره. و دیگه علاقه ای نداری که خودتو برسونی به جایی که بخوای تجربه شون کنی. مگه چندبار اون لحظه ها تو زندگیِ ادم تکرار میشن اخه. چقد ادم باید به...
-
-
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 18:28
اوکی دنیا که تموم نشده که . تو هی خودتو پشیمون نشون بدی و یه ادمی تو رو به تخمش بگیره . تو تا یه جایی ظرفیت داری آدمِ مسخره. تمومش کن. با این موهای دراز و بدقواره ت . امروزم ریدی با این درس دادنت. سعی کن کمتر گند بزنی. سعی کن سرت شلوغتر باشه. خب ؟ میفهمی چی میگم ؟
-
-
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 13:02
روزای خوب نمی مونن. همه ی اون تابستونِ رویایی رفت و من موندم و شبایی که مغزم میخواد منفجر شه و می میرم از بی تابی و صبحایی که دلم نمیخواد با چشمای پف کرده و مسخره م تو این هوای سرد برم دانشگاه. کلن دلم نمیخواد بیدار شم وقتی منتظرِ هیچکس نیستم. دیشب مهمونیِ میلاد بوده ظاهرن. و من به تخمِ همه ی اون جماعت بودم. نمیرفتم....
-
-
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 12:49
من من من من برای تک تکِ این ادما ارزش قائل بودم.
-
-
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 15:30
کن روان از خونِ دل جو در کنارِ خویشتن تا مگر آن سروِ دلجو در کنار آید تو را یه عمریه ذهنمو مشغول کرده که با کدوم دستگاه خوب در میاد. ولم کنی میگم ماهور. اما نه فک کنم اونجوری زیادی شاد بشه. اصفهانم نه. حالمو بد میکنه. نمیدونم. شاید نوا. داره بیشتر از نوا خوشم میاد جدیدن. فقط میدونم که اصفهان و دشتی نه.
-
-
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 14:52
نه الان وقتش نیس. الان یه سری ادم بهم نیاز دارن. قراره ازین ببعد دوشنبه هاام برم کمکِ پیشا. گناه دارن. واقعن هرچی فک میکنم الان وقتش نیس. شاید یه وقتِ بهتری. شاید یه پاییزِ غم انگیز تری. اگه زنده مونده باشم.
-
-
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 23:36
دیگه عادت کردم به اهنگِ کلا قرمزیش. انقد زنگ زدم و برنداشت که دیگه الان فقط زنگ میزنم که با کلا قرمزی همدردی کنم. نمیگم خوشحالم. نه واقعن نمیگم. دارم دورِ خودمو شلوغ پلوغ میکنم که مزه ش یادم بره. حقیقتش دارم گهِ زیادی میخورم. چون روزی نیس که فکرش منو نگاد. و توجیه نبودنم دردِ خاصِ خودشو داره. دردی که نمیذاره برم...