-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 15:49
حس آدمی رو دارم که تیکه هاشو کنده باشن. دیگه نه خونواده ای دارم نه رفاقتی که بشه روش خیلی حساب کرد. دلم تنگ شده برا روزاییکه همه تو از بین رفتنشون سهم داشتیم بنوعی. خیلی درد داره اون آدما رو ببینی و نفهمی هو د فاک دی آر. و بفهمی براشون تاریخ انقضا داشتی و نمیدونستی.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 00:49
سگ محلیاش داره خستم میکنه. گاهی فقط دلم میخواد یکی بیاد و بگه دلش میخواد با هم یه چیز جدیدو تجربه کنیم. نمیدونم. نباید به این سختیا باشه. من واقعن دلم یکیو میخواد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 01:41
گاهی بحال خودم دلم میسوزد. که آنقدر حماقت از چشم هام بیرون میزند که با چیز های خیلی ساده حال و هوام میتواند با چه تقریب خوبی عوض بشود. چیزهای خیلی کوچکی هستند که میتوانند با سخاوت من را بنشانند روی بالشان و باخودشان ببرند. من دختربچه ی خیالپردازی نیستم. دارم از اصفهان حرف میزنم. که اینطور با گوشت و خونم درامیخته....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1392 20:17
شت. امروز روز خوبی بود تا ظهرش. اگه ندا گه نمیزد توش تا تهشم خوب می موند. راستش قضیه تزسیدن منه از یه سری آدم که ریاضیشون خوبه. اما مطمءن نیستم واقعن میترسم یا مث چیزاییه که احساس میکنم هیجان قضیه رو زیادو کم میکنن. امروز واقعن داشت خوش میگذشت که ندا گند زد به اعصابم. هیچی اندازه اینکه یه آدم نفهمه آمپر منو نمیچسبونه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1392 01:08
دیگه با ندا اینا نمیپرم زیاد. نمیدونم چی شد که اینطوری شد اما نمیپرم. حتا تو دانشکده دیگه باکسی نمیگم بخندم. میرمو میام. ساکتو آروم. انگار که اصن نیستم. یه کم از شلوغ بازی اخیر خسته شدم. دلم سکون میخواد. امشب نزدیک یکساعت باهاش حرف زدم. اونکه خیلی حرف نمیزنه. اما همینکه میذاره حرف بزمن راضیم. هرروز بیشتر میفهمم که چقد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1392 16:27
آخرش هرچی میخواد بشه زودتر بشه ترجیحن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 22:19
اون ادم برا من یه چیز دیگس. کلن دلم میخواد یه دنیا باشه و یه اون. الان دیگه میدونم تنها کسیه که دوسش دارم. میدونم حتا اگه قرار باشه هیچوخ برنگرده باز تنها کسیه که دوس دارم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 01:23
بهرحال شب تولدم خودم را نکشتم. از پنجره اتاق رفتم بیرون. سرم را چسباندم به نرده ی بالکن و مدت زبادی چشم دوختم به پایین. که اگر مغزم پهن شود آن وسط چه شکلی میشود. اما آخر تمام این صحنه ها منصرف میشوم وقتی تصورش را میکنم ادم هام از دیدنم با آن وضع کذا چه حالی میشوند. و نهایت تصمیم میگیرم خودم را،مرده ام را، گم و گور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 22:15
یه روز خودمو میکشم. شاید با سبا. قراره آخرین سیگارمو خاموش نکنم. بذارم دود کنه و تو خون خودم بغلتم. و سرناد برا آخرین بار چنگ بکشه بصورتم.چه فرقی میکنه. بذار وقتی میخوام بمیرم جای ناخن رو صورتم باشه. بذار رد اشک رو صورتم با خون قاطی شده باشه. شاید قبلش قلبمو دربیارم بدم به اون. که جای پنجه هاشو روش ببینه و باورش شه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 21:56
منو نرنجون. ببین. خواهش کردم ازت :(
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 16:44
بنوش خون مرا.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 فروردینماه سال 1392 14:43
راستش مطمءن نیستم که باید زنده باشم. شاید باید بمیرم. یک روز که بیدار شدم ببینم دارم از سرطان ریه میمیرم. و موهام را از ته تراشیده ام تا دل هیچکس بحالم نسوزد. ببینم که تنها ام. و دراز کشیده ام و تصمیم به بلند شدن ندارم. سرناد زوزه زوزه بکشد. و من بفهمم که دیگر باید بمیرم. دیگر چیزی نیست که بخاطرش نخواهم بمیرم. شاید یک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 21:37
به برنگشتنشم اندازه برگشتنش فک کرده م. اگه برنگرده موهامو از ته میزنم. انقد سیگار میکشم تا نفسم درنیاد و بمیرم. حق داشتن قدما که عشقو بیماری میدونستن. واقعن دلم نمیخواد زنده باشم اگه نخواد برگرده. مسخرس آدم زنده باشه ولی زندگیش نباشه. اگه برنگرده حتا از قبل بدتر میشم. میدونم که نمیتونم زنده بمونم. من دلم نمیخواد به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 20:44
دیگه فهمیده م اون تنها کسیه که میتونم بخوام. گور بابای همه چی. من دوسش دارم. صداش مث خون میره تو رگام. این آدم زندگی منه. همه چیزمه. اگه یه بار دیگه این فرصتو داشته باشم که دس دراز کنم و بهش برسم دیگه مشتمو وا نمیکنم که از دستش بدم. همینجوری نگهش میدارم. همینجوری عشق می ورزم بهش. اون تنها آدم دوس داشتنیمه دیگه. با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 05:19
مث سوسکی که هرچی میزنیش باز تلو تلو میخوره و را میره. خدایا بامن شوخی نکن. من سوسک نیستم. با یه اشاره ی کوچیک وامیرم. حقیقتن نه ادعای سگ جون بودن دارم نه طاقتم زیاده. پس انقد سرمو زیر دمپاییت له نکن.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 00:09
چن وخ پیشا خواهرم از مامانم پرسید چرا از نامجو خوشت نمیاد؟ صداش خوبه که. گف آخه این هروخ حالش بده اهنگای این مرتیکه رو گوش میده. منو میگفت.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 22:15
که من میخواستمش. تا آخر این زندگی. شاید زندگی بعدیم باد باشم. و خود را بکشم به صورتش. ببوسمش. و یاهرچی. الان اما، باید جبران کنم. باید.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 فروردینماه سال 1392 10:55
" وقتی از روی زخمم بلند میشد درد می دوید به تمام من. میخواستم تا آخر این حیات لعنتی از جاش جم نخورد. "
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 20:23
انتظار زیادیه اما کاش یکی پیدا میشد همچین مبکوبید تو سرم که همه خاطره هام بریزه بیرون و دیگه هیچی یادم نیاد. یادم نیاد اون شبا رو که تو بغلش جم نمیخوردم. قلبش می کوبید و من با ریتم ضربانش نفس میکشیدم. که اون زندگیم بود. که فهمید زندگیم بوده که دیکه برنگشت. کااش با دست خودم زندگیمو نگرفته بودم. اون دیگه برنمیگرده. دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 17:01
-میدونی، من نباس تموم شم. حتا اگه مغزم کرم بزنه.حتا اگه چشامو ببندم و اون لبخندای سگیش که چشامو میبستمو بالذت بوسش میکردم از خاطره هام بیاد بیرون و زنده شه و منتظر اسمسش باشمو فک کنم هنوز هس. اون لعنتی نمیدونم چرا خاطره هاش خاک نمیگیره. نمیدونم چرا انقد شفافه. نمیدونم. باید یه فکری بکنم. داره شیره ی جونمو میمکه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 00:33
از خودم توقع نداشتم انقد دلم گیر کنه که نتونم خودمو جم کنم. یادمه پارسالم روزای آخر سال با پگاه و غزاله و ندا بودم. مث امسال. چه خوبه که این لعنتیا هستن. بدجوری وقتایکه میخوای خودتو بغل کنی و زار بزنی به دادت میرسن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 18:06
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا میشناسم. . .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 23:47
دکتره ی احمق بخودش نگف ممکنه من نفهمم بدشدن حالم عارضه ی اون قرصای کوفتیه و ممکنه فک کنم خل شده م و خودکشی کنم یاهرچی. خوشحالم که الان یه راه دررو پیدا کرده م. ناراحتی این چندماهه م برا هیچ چیز خاصی نبوده جز اون قرصای لعنتی. وای که چقد خوشحالم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 22:45
فیلمای لپ تاپشو میبینم. مث فیلم تولد مامک که منو نبرده بودنو دروغکی بم میگفتن زیر میز خوابیده بوده م وقتی فیلمو میدیدم و میگفتم من کوشم پس. تو این فیلما ام اصن انگار من وجود نداشتم. انگار این آدما بدون منم خوشحال بودن کلی. از کافه که اومدیم بیرون نشستم باهاش حرف زدم. ولی اصن بهتر نشدم. کل مسیر بزرگمهر تا بلوار کشاورزو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 22:13
خداکنه زندگی آدم چیزی بجز اطرافیانش باشه. چون واقعیت اینه که اونا ادماشونو انتخاب میکننو ممکنه تورو انتخاب نکنن و تو دردت بیاد و خیلی چیزای دیگه ی بعدش. امروز خیلی تو اتوبوس گریه کردم و حتا وقتی رسیدم خونه. اصن نتونستم خودمو جم کنم. بخش زیادیش البته تقصیر زلف نامجوءه. واقعن از هم میپاشوندم. البته کلی خندیده بودم قبلش....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 11:35
he 's not the worst. i don know why he jus tries to freak the people out. i don deny he even freaks me out
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 23:08
امروز خیلی خندیدیم. منو ندا و هومنو علخ و اون یکی پسره. سر جرءت حقیقت علخو مجبور کردیم شمارشو بنویسه رو دسمال کاغذی بده به اون پسره که تو کافه کار میکرد و بهش بگه من از شما خیلی خوشم اومده. پسره ام گرفت گفت مرسی!!! منو مجبور کردن برم وسط خیابون قر بدم! ندا رو گفتیم بره گدایی:)) این از همه ش باحالتر بود. کلاه پسره رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 01:07
یکی منو ازین جمعه شبای ترسناک نجات بده. من میترسم. من از سکوت شب میترسم. قریب به دو ساعته که سرناد اویزون شده به دیوار اتاقم و داره میگه خودتو پرت کن پایین. من گوش نمیکنم اما. من امید دارم. دارم شالگردن میبافم. فکرم میره تو اون شبای بی پایانی که تو بغلش گم شده بودم. خیره به ماه. رویا نبود. اون هنوز وجود داشت. میرم تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اسفندماه سال 1391 11:59
اطرافم پراز ادمای ترسناک و دوس نداشتنیه. نمیدونم چرا فک میکردم میشه این ادمارو دوس داشت. یه مشت آدم عصبی تر از من. یه مشت آدم ناراحت کننده. معمولن خودمو کنترل میکنم و کاری نمیکنم که بد شه و تحمل میکنم آدمارو. اما الان قول نمیدم اتفاق بدی نیفته. چهارشنبه تو اون کافه هه بودیم با ندا و ارغوانو اون دوتا. بعد یهو ارغوان زد...
-
226-
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 22:49
انگار رو آب شناورم. سرم پر از صداس. یه آدمو میارم تو سرم بعد میندازمش بیرون یکی دیگه رو میارم. هیچ ثباتی ندارم. مخصوصن که از اسباب کشی ام متنفرم و الان درگیرشم و نمیشه ازم توقع داشت مثِ همیشه باشم. کلاسامو نمیرم. این هفته فقط دو تا کلاسمو رفتم. همش وقت میگذرونم. همش فرار میکنم. شاید زوده یه کم واسه این حرف. اما دلم...