196-

رشته ای میخونم که متاسفانه این مجال رو به هر کسی میده که دهنشو باز کنه و اظهارِ فضل کنه که منم اره. پیش ازین ملتفت نبودم که قضیه از چه قراره و میگفتم واو طرف چقدر شاخه. اما کم کم -میتونم بگم از دوره ببعد- اومدم تو جریان. مثلن یادم نمیره که تو دوره دختره که خیلی حسِ خوبی به خودش داشت یه بار با جدیت داشت راجع به وحدتِ موضوع تو شعرِ ساسی مانکن حرف میزد که بگه منم اره. دقیقن فقط برای اینکه بگه منم اره. و خب نمیدونم چی در خودم دیدم که بیشتر خودمو اوردم تو این جریان. طوریکه باید هرروز ادماییرو ببینم که دارن داد میزنن ماام آره. تا یه حدیش قابلِ تحمله اما بعضیاشون نفرت ادمو بر می انگیزن. مثلن من توچیه نیستم که چرا کسی مثلِ یوسفی باید با اون تعلیقاتِ مسخره ای که رو قابوسنامه می نویسه و هرجاشو بلد نیست بی خیالی طی میکنه خودشو زیرِ سوال ببره و اعصابِ منو بهم بریزه. یا چرا باید باید جایی درس بخونم که بهترین استادش کسی باشه که به نظرِ من صرفن بد نیست. اما خیلی دردناکه که بهترین استادِ چنین جایی باشه. دارم خیلی سعی میکنم ازون بیماریِ دیرینه م دست بکشم و فازِ اطرافیانمو داشته باشم و به نظرم احمق نیان و نخوام حسابشون نکنم چون حقیقتش اینه که خودمم چیزِ بخصوصی نیستم در هیچ زمینه ای. اما عجیب بعضیاشون اعصابمو بهم میزیزن. وای. یکیشون که لم میده و زستِ جدی میگیره درحالیکه به چشمِ من مثلِ کاریکاتوره بیشتر. یا اونی که شعر میخونه و تخلص "غریب" انتخاب کرده برای خودش و اون اداهارو در میاره. یا این دخترایی که مجالسِ قابوسنامه خوانی میذارن دورِ هم ! :| فازِ هیچ کودومو ندارم. هیچ شعری رو هم نمیتونم با حس بخونم. هیچ وقت اینکارو نکردم و علاقه ای هم ندارم که ادا دربیارم. اما کاملن تو چهره ی این آدما میبینم که اومدن دنبالِ بلبل تو این قبرستون. 

و اینکه کلن دارم میرم تو خودم بیشتر. و مشکلی ندارم با این قضیه. یعنی خب چاره ای هم ندارم به اون شکل.

نظرات 3 + ارسال نظر
علی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ق.ظ

:)))

فایزه...

میدونی تنها راهی که بنظرم میرسه اینه که
تو چرا فقط به بدی های اون گهدونی نگاه میکنی و اذیت میشی؟؟!!!!

باور کن چیزای خوب هم توش پیدا میشه...

میدونی بیا اصن بجای اینکه به اونایی که گفتی نگاه کنی و حالت بد شه، بیا فقط به اونا بخند...

قبول دارم خیلی رو اعصابن تازه ببین من که دارم دوتا جای بد رو تحمل میکنم اما واقعن اینجا یا باید افسردگی مطلق بگیری و بمیری :)
یا اینکه سعی کنی خودتو قوی کنی و فقط بخندی به اینا...

سعی کن راه خودتو پیدا کنی و اونو دنبال کنی...
(اگر این کارو بکنی خیلی راحت میتونی بهشون بخندی....)

(خندیدن صرفن یک زهرخند گذراست که کمک میکنه تا اینقد اذیت نشی....)

حالا همیشه م اذیت نمیشم
خیلی وختاام میخندم
اما این چیزی از فجیع بودنِ قضیه کم نمیکنه
مخصوصن که این هفته امتحانِ قابوس دارم با همونیکه خودت میدونی! :|

ملیکا یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:45 ق.ظ

راستش توانشو در خودم ندیدم که بتونم ادبیات بخونم...
و دلایلم مشابه دلایل تو بود.اما تو وضع بدتری گیر افتادم...
ولی خب...میشه به همشون خندید!و کلی اعتماد به نفس وجود آدمو بگیره

احسان دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ

ای بابا فائزه...
چی بگم آخه...؟!

نمیدونم اما گمونم میدونم توام خیلی چیزا داری بگی
شاید بتر از من حتا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد