-

میشه گفت اون یه سالی که دعا میکردم تموم شه کاملن مطمئن بودم وقتی تموم شد و به اونجا رسیدم باز معتقدم که بدبختم و با دستای خودم خودمو بدبخت کردم. من هیچ توجیهی برای این قضیه ندارم. چیزی نبود که قبل از اومدن به این جای لعنتی ندونم. جزء شخصیتمه غر زدن و این اعتقاد به اینکه خودمو بدبخت کردم. نمیدونم چرا همش فک میکنم به چیزی که استحقاقشو دارم نمیرسم. چرا یه بار به این فکر نمیکنم که شرایطی که بطورِ مداوم توشم همون چیزیه که مستحقشم :|
نظرات 3 + ارسال نظر
سیمین پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

چقد منم آره ...

فائزه ... خودمونیما ... من و تو رو ول کنن فقط بشینیم همه عمر غر بزنیم :))

من به این رسیدم دیگه. لیاقتم در همین حده! این زندگی مسخره که با هر اتفاق کوچیک و مسخره ای مسخره تر میشه همون چیزیه که مستحقشم ...

می دونی کی بیشتر اذیت میشم؟! موقعی که هی همه می خوان بهم ثابت کنن لیاقتم خیلی بیشتر از ایناس. هی می خوان بهم تلقین کنن که من می تونم و استحقاق خیلی چیزا رو دارم که تلاشی برای رسیدن بهشون نمی کنم.

فائزه ... حقیقت اینه که حوصله و انرژی خواستن و توانستنو ندارم دیگه ... دلم می خواد برم تو کما یه مدت ...

باز غر زدم!!! ببخشید :*

منم بدجوری دلم یه چیزِ بهتری میخاد سیمین

مریم جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ق.ظ http://ensanin.blogfa.com

بگذار وقتی از پارسال می پرسم
احمقانه بگویی با نگار و اینا بهتره. . .

فکر نمی کنی همه داریم هی فیلم بازی می کنیم؟
مطمئن باش
جای خوب دنیا وایسادی
باید بریم این بچه های کوره های آجر پزی رو ببینیم
بفهمیم ما خوشبخت ترین آدمای دنیاییم. . .
خودتو بذار جای دخترک گلفروش همون ولیعصر همیشگی. . .

رند جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد