دوحوضیِ دانشکده، وقتی از بالا نگاهش کنی، با آن درخت های پاییز زده ی زیبا و غم انگیزش، با آن دیوار ها و پنجره های پیرش ترکیبِ خوبی را می سازد. لبه ی پنجره هاش به قدری پهن هست که بشود نشست روش. یک حسی وادارم میکند ترس از ارتفاعم را فراموش کنم و لم بدهم روی لبه ی پنجره اش. رضاخان را با همه ی ابهتش میبینم. صدای چکمه هاش سرتاسرِ راهروی طبقه چهارم میپیچد. یکی از دلایلم تو بودی برای پا گذاشتن به چنین جایی. وگرنه من خیلی راحت تر هم می توانستم زندگی کنم. میتوانستم خودم را بکشانم به حاشیه.
دانشکده در کل چیزِ بدی نیست. اگر آدمهاش را حذف کنی چیزِ خوبی میشود. دو حوضی خیلی خوب و خوش رنگ و ادبی هم هست.
اگر پارسا داشت بهتر هم میشد. شاید انقدر غم انگیز نمی بود.
باید همه چیزو ول کنی بندازی بدویی تا انتهای الکی...
فایزه این غم های ما فقط ذهنی اند نه عینی... واسه همینه که اگه از ذهنت بندازیشون بیرون میبینی که دیگه غم نیستن و اذیتت نمیکنن...
البته خوب قبول دارم که همین فرایند بیرون انداختن از ذهنه که خیلی سخته و زمانبره.... (و گاهی هرچقدر هم که تلاش کنی از ذهنت بیرون نمیرن فقط میشن همون زخمهای صادق هدایتی ....)
داشتم به این اهنگ گوش میدادم الان: "پشت این پنجره ها دل میگیره، غم و غصه ی دلو تو میدونی..."
نمیدونم چرا حس کردم برات بنویسم!!!!!!!!!
چاره های منطقی واسه زخمای احساسی ادما نده علی..
شرمنده :(
دشمنت شرمنده پسر
تو قلبمی
منم همیشه لبه ی پنجره های دانشکده ام. حتی یه بار یه مسیری رو از بیرون پنجره ها، از روی کانال های کولر طی کردم!!! نمی دونی چه لذت دلهره آوری داشت ...
زدم به سیم آخر دیگه! :))
اما تو دانشکده ی شما، بدجوری دلم میگیره. نمی دونم چرا، هیچ وقت نفهمیدم، اما بدجوری حالم گرفته میشه.
...
وقتی از بخت خودم حرف میزنم
چشام اشک بارون میشه، تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هر چی بش میگم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو می دونی
...
منم خیلی دلم میگیره
چون رضا خانی که بوشو حس میکنم چیزی از قبرشم نمونده
اما چه اهمیتی داره
غمش غمِ بدی نیست
راستی فائزه ... قدر این حسا رو بدون که هستن هنوز ... این که حس می کنی «اگه پارسا داشت بهتر هم میشد» خیلی خوبه ... باور کن خیلی خوبه ...
کاش نذاری این حسا هر چقدم کم و معمولی از بین برن. شاید خیلیا این حرف منو قبول نداشته باشن، اما من بهت میگم خوبه. بودن این حسا از نبودنش خیلی بهتره ... واقعا بهتره ...
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریادرسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست ...
نمی دونم چطوریه امروز همه زدیم تو خط فروغی! ;)
باشه فایزه تو راست میگی
و اینکه داشتم مثنوی میخوندم:(
و دو بیتش کمی بنیانهای فکری مو لرزوند....
....
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم دیگه حرفی واسه گفتن نداره
.....
(کلن بد عادتیس که موقعی که حالمون بده بیشتر آهنگهایی گوش میدیم که بدترمون میکنه، واقعن خیلی مازوخیستیم...)
دو بیت از مثنوی بنیان فکری تو رو بلرزونه خیلی حرفه ها !
چی بود حالا ؟
هی ... بعضیا ...
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره ... (یه «دیگه» اضافه نوشتی!)
تنش لرزید تو گور فروغی بیچاره!
(عذرخواهی فراوان از فائزه ی عزیز جهت تبدیل اینجا به چت روم! :D)
دعوتید
:(
آخه چرا فائزه؟
کاش خوب باشی و خوب بمونی :(
:*
دختر نباید بهم میگفتی آدرست عوض شده آخه؟!!!
چون تازه گفته بودم حس کردم بی ثبات بنظر می رسم
ببخش !:| :(
انگار بیژن نجدی هم مینشسته لبه پنجرههای دانشکده
میخای بگی اونم تو این قبرستون بوده زمانی ؟
نه باو.بی ثباتی چیه؟وبلاگ آدم باید چیزی باشه که آدم باهاش حال کنه!
اخه اونم دوس داشتم
اما بخش نظراش مشکل داشت باز نمیشد :(
بهرحال ببخشید :(