136-

آنقدر احساس خرج کردم که آخرش وا ماندم. قرار گذاشته بودیم در یک روز به ابتذال بکشیم هم را. من او را به ابتذال مردانگی و او من را به...

نمیدانم. درست نمیدانم از کجای این قصه سرم را بلند کردم که هیچ نقشی نصیبم نشد. تنها انگار یک دستی، یک کارگردانی مرا هی میکرد که بازی کنم. من هیچ نتوانسته بودم حرفی بزنم. یا نظری بدهم.من محکوم بودم به بازی. و این شد که تا به اینجا خودم را کشاندم. و چشم هام را که باز کردم شب بود. ایستاده بودم مقابلش. وسط خیابان. و ملتمسانه نگاهش کردم که نرود. آنشب هیچ به این نمی اندیشیدم که روزی بخواهم در آغوشش به زنانگی بکشد مرا. و من این را از پیش پذیرفته باشم. من عادت نداشتم وقتی برمیگشتم کسی پشت سرم ایستاده باشد. همیشه باد می آمد از پشت سرم و من یک خلا خاصی حس میکردم. حالا که او ایستاده بود درست پشت من، حالا که گرمی میداد، تعادلم به هم خورده بود. هی زمین میخوردم. هی زخمی میشدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
po0ya چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ

همه ی آدما کم میارن بالاخره یه روز .
این طبیعی نیست ، اما بطور طبیعی همه ی آدما کم میارن ... !
ولش ! اصلا آخرش که چی ؟ چرا اینا رو داری اینجا می نویسی ؟!!!!

- heh !
- از این شکلکا بدم میاد !
+ خوب که چی ؟
- هی چی ، فقط من ۱ روانیم !
سلا م

به قول راغب میگه آخرش هممون میریم زیر خاک. و من اضافه میکنم که کرما رو بدنمون وول میخورن.
نمیدونم چرا مینویسم. شاید چون اگه بمونه عقده میشه.
تو چرا میخونی؟

po0ya چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ب.ظ

دلیل نوشتن تو [احتمالا] این نیست که خوب می نویسی !
اما من می خونم چون خوب می نویسی !

نه خب.
اما جدیدن یه ارتباط بیمار گونه ای با چینش واژه ها برقرار کرده م.
مرسی که میخونی. حس جالبیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد