134-

اشک هام را می سترم. نمیدانم درست برای چه کسی ست این ها. قضیه قضیه ی همان نخ هاست که در هم لولیده اند و حالا نمیشود از هم جدا کردشان. انگار که به نوعی خودم این ها  را به هم گره زده باشم و حالا پشیمانم از اینکه هیچ کس در ذهنم جای خودش  را ندارد. یک آغوش میخواهم. دهان که میگشایم به کسی بگویم دوستش دارم تنم میلرزد. نمیدانم آخرین بار چه وقت این واژه ها را از لای دندان هاام پراندم بیرون. تا برسد به گوش چه کسی. نپرس. هیچ چیز نمیدانم. من دارم خودم را آماده میکنم. دارم یک چیز هایی را پشت سرم خراب میکنم. تکلیفم معلوم نیست. نمیدانم آخرین بار چه وقت بود که واقعن کسی را دوست داشتم. و شاید هم بدانم. اما ازان خاطره هاست که خودم یک روز خاک پاشیده ام رویشان تا دیگر فکرم را نپریشند. و میر هی می آید فوت میکند. هی فوت میکند. یا تسبیحش را می فرستد که بوی عطرش به هم بریزد این زندگی فکسنی ام را. فکر می کند غروری برایم مانده شاید، که اینطوری سعی دارد نابودش کند. نمیدانم کی بود که تسبیحش را گرفتم جلوی صورتم. چشم هام را بستم و بوئیدم. کسی به من نگفته بود ببوی. انگار که غریزه ای در من مرا به بوئیدن واداشت. که بعد نگاه به راغب کردم. انگار حسم را فهمیده بود. شاید درک هم کرده بود حتا. میخواستم بویش را ببلعم. میخواستم بویش در سلول هایم جا خوش کند. اما نفهمیدم چه شد. که عصبی شدم. و تسبیحش را پس دادم به علی. و نفس کشیدم. آنقدر هوا به ریه هایم فرو کردم که بوی عطرش از خاطرم برود. اما نرفت. هیچ وقت نرفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
po0ya دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ

لعنتی !
همه ی قصه ها دارن سعی می کنن تراژدی بشن !
اصن قصه ای که اینطوری تموم نشه ، قصه نیس !
باید همین طور باشه !
لعنتی !

سلا م

من دارم به گا میرم !
احتمالن این یه چیزی فراتر از قصه س ...
سلام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد