بعضی روزها، با بعضی آدمها، انقدر خوب است که مشکل کسی بتواند خرابش کند. خاصه که آن شخص هیچ چیزی نباشد جز یک موتوری با انبوهی ریش که شهرم را سم میپاشد. این جا شهر من است. هواش، هوای کثیفش مال من است. کسی به زور نمیتواند ازم بگیردش. و من دلم نمیخاهد جایی بروم. در فکرم میکوبمش در هم. تکه تکه اش میکنم. نابود میکنمش. سممش را تنفس نمیکنم. انقدر میمانم که فکرم واقعیت شود. من تمام خاطراتم را به شهرم، به ولیعصرش مدیونم. نمیگذارم کسی این ها را ازم بگیرد و مجبورم کند بروم یک گوشه ی دیگر دنیا خاطره هایم را از نو بسازم. که یک مشت لاشخور هر بلایی خاستند سر شهرم، سر ولیعصرش بیاورند. یک بار دیگر پارک دانشجوم را میبینم. بی آنکه آن آدم های زشت و ترسناک با آن ماشین هایشان جلوش رژه بروند. با غرور یک روز در همین ولیعصر شالم را میکنم از سرم. و میدوم. از پایینش به بالاش. از بالاش به پایینش. که موهام هوا بخورند. بپریشند. در هم شوند. و کسی نباشد که بخاهد پا بگذارد میان رویاهام و به هم بریزدشان. آرزوی خوبیست. بهش فکر میکنم همیشه. حتا اگر بخاهم به گور ببرمش، تسلیم نمیشوم در این مورد. تا آخر عمرم بهش فکر میکنم.
من دلم گریه میخاهد الان. درست همین الان. دوست دارم در بعد مکان و زمان محو شوم برای لحظه ای. و بگریم. نه از این هایش که آدم میخاهد بقیه بفهمند غم دارد. میخاهم بغضم را بتکانم و برگردم زندگی کنم. این بار حق چندانی ندارم که هرجور میخاهم رفتار کنم. این بار باید خودم را تطبیق بدهم. یک جور تمرین است که بدانم میتوانم خوب هم باشم. میدانی, یک سری واژه ها هستند که در لحظه های غیرطبیعی و غم انگیز که نمیشود آزارنده بودنشان را انکار کرد آدم دست میبرد بهشان که بگوید همه چیز جای خودش است. اما نیست. و من از این واژه ها در این لحظات به خصوص بیزارم. مورمورم میشود. حالم خراب تر میشود. باعث میشود فکر کنم اوضاع فقط برای من انقدر بد است و بحرانی. شب بخیر گفتن هم آخرین حربه ایست که دارم. که نشان دهم از درون یک چیزی دارد میخوردم. اما وقتی کار خودش را نکند این آخرین کار، بدتر هم میشوم حتا. احساس میکنم در شب رها شده ام. و تا صبح نباید جیک بزنم. حس خوبی نیست. بعضن غم انگیز هم هست اگر که نتوانم خودم را به خاب بزنم و اگر باورم نشود میخاهم بخابم. چه میگویم خدایا. من دلم گریه میخاست. هنوز هم میخاهد.
بعضی آدم ها حقشان نیست بعضی چیز ها. این اصلن به این معنی نیست که آن چیز ها بدند. میخاهم بگویم آن آدم های به خصوص حقشان چیز بیشتریست. مثلن او. به نظرم پیر موفقی می آید. هفتاد سال زندگی محترمانه ای کرده. هنوز با ابهت سیگار میکشد. موهایش را میپیچد. از زندگی بچه هایش راضی بنظر میرسد. در زندگی شغلیش موفق بوده تا الان و آدم های جوان زیادی هستند که دوستش دارند. چون سعی میکند پیر خوبی باشد. اما میگویم این زندگی حقش نیست. حقش نیست که دست بکشد از کار. که یک مشت شاگرد دست و پا چلفتی را ببرد به جای خودش ساز بزنند جاهای مختلف. و همه ناامیدش کنند. آنروز که سوده خرابکاری کرد فهمیدم که چقدر غرور کاریش له شد. که گذاشتش کنار. و دست گذاشت روی من. و من تمام ترسم این بوده و هست که کسی را ناامید کنم. از ناامید کردن خودم انقدری نمی هراسم که از ناامید کردن کسی. باید بعد از این کنکور لعنتی تمام تلاشم را صرف این کنم که گند نزنم. من هیچ وقت نخاسته ام بهترین باشم. صرفن میخاهم گند نزنم.
یک وقت هایی انقدر تنها میشوم که در عین اینکه نیاز دارم به کسی که تنهایی ام را از بین ببرد، دلم میخاهد وانمود کنم بی نیازم از اینکه کسی پا بگذارد به خلوتم. در چنین حالتی خیلی دوست دارم کسی درکم کند و اگر نکند بدتر بغض میگیردم. چند شب پیش فاطمه بود. فکر میکردم از خیلی وقت پیشش سرش را کرده تو دنیای خودش و قصد ندارد بیرون بیاید. گوشه ی تختم ریز ریز اشک میریختم که آمد. هی حرف زد. حرف زد. اس ام اس دادن بهش عادتم شده اصلن. حتا اگر یک اتاق آنطرف تر توی همین خانه باشد. بهش گفتم از همه نا امیدم. که فهمید باید بیاید. و آمد. وسط حرف هایش نفهمیدم چه شد که شانه هایم شروع کرد لرزیدن. قصد نداشتم آنقدر به هم بریزم. ترسیده بودم ازینکه چرا تمامی ندارد این وضع. حتا ترسیدم از اینکه بترسانمش. ولی او نترسید. یا بروز نداد. انقدر حرف زد که احساس کردم خالی شدم. و رفت. او که رفت، من چشمانم گرم شد و خابیدم. اما خودش. گریه کرد. گریه کرد برای من. تا ساعت 3 گریه کرد. و من این را فرداش فهمیدم. یادم آمد یک خاهری دارم که دوست دارم همیشه داشته باشمش.
تمام این سال لعنتی دلم میخاست خودم را بکوبم به دیوار های مدرسه. وحشی تر از همیشه شده بودم. با بغض آغازید. یا نه. اگر بخاهیم از کمی قبل ترش حساب کنیم با تحقیر. چیزی بود که فکرش را اصلن نمیکردم. اما درست وقتی همه چیز خراب شده بود روی سرم، فهمیدم این آخرین و مهم ترین چیزیست که باید تحمل کنم. امسال را میگویم. چرا گفتم تحقیر؟ حتمن یک چیزی بوده. من حواسم هست چی میخاهم بگویم. روزی که رفتیم ثبت نام سال جدید، من در یک جور بهت انکار پذیر به سر میبردم. سرتاپا حرص بودم و محکم. که کسی فکر نکند شکسته ام. حتا خودم. یادم نمی رود مدیر لعنتی مان را. که چه کنایه ای زد بهم همان اولش. "دخترم اول مطمئن میشدی طلا میگیری بعد ابروهاتو برمیداشتی!" و من زهرخند زدم. انگار که به هیچ جایم نگرفته باشمش. لابلای حرف هایش گفت باید یکی دو هفته ای قید مدرسه را بزنم. که مامان سرش را گرفت بالا و خم نیاورد به ابروهاش. زنک منتظر خاهش بود. میخاست اعتراف کنم به بدبختی ام. مامان رسید به دادم. و نگذاشت خم شوم. نشدم. دو هفته بعدش بی هوا هل داده شدم وسط بچه هایی که انتظارم را نمیکشیدند. که بهم امیدوار بودند آن مانع لعنتی را بپرم و بروم پی زندگیم. اما هیچ کدام -دست کم آن اوایل- به روی خودشان نیاوردند که دارند ریز ریز شدنم را میبینند. فحش هام، خابیدن هام، حتا گاهی خروپف هام سرکلاس را تحمل کردند. حتا معلم ها، معلم هایی که تمام عمرم ازشان بیزار بودم امسال یک جور دیگری تحملم کردند. خلاصه امسال گذشت. با تمام بدبختی هاش گذشت. امروز کتابهای تستم را که جمع کردم بدهم یکی از بچه های مدرسه، یک لحظه بغض چنگ زد به گلویم. یادم افتاد روز هایی را که ناامیدانه خابم میبرد روی این کتابها. اشک میریختم. با حرص تست میزدم. امسال یک مشت دوست نجاتم دادند. نه خدا. نه عشق. نه هیچ چیز فوق طبیعی دیگری.. فقط یک مشت دوست. آنروز که با گریه اسم بحر های لعنتی عروض را با مشت میخاستم بکنم توی حافظه ام، و بعد کتاب را پرت کردم آنطرف، راغب به دادم رسید. نه زیاد حرف میزند؛ نه اگر حرف بزند حرف خوبی میزند معمولن. اما آنشب به دادم رسید. حرف زد. حرف زد تا احساس کردم آرامم. احساس کردم میتوانم ادامه دهم. غزاله، که آنقدری که فکر کار من بود فکر خودش نبود. نگار. که با تمام بدی ها و خوبی هاش گریه ها و غرغرهام را تحمل کرد. و همه. همه. به طرز معجزه آسایی یک عده آدم من را هل دادند که برسم به امروز. که برای تمام امسال بغض کنم. نمیخاهم تکرار شود. نمیخاهم یک سال دیگر شاهد عقده های یک مشت روانی باشم وقتی میروم مدرسه. فقط میخاهم بگویم دلم برای خودم در روزهایی که گذرانده ام میسوزد و بغض گلویم را میگیرد وقتی بهش فکر میکنم. بد میگیرد لعنتی. بد.
متاسفانه یا خوشبختانه حسی مشابه پارسال دارم. که میدانم در آستانه ی گند زدنم. میدانم تحمل عواقبش را ندارم. خم میشوم. کم می آورم. اما این دانستن مرا به چیزی وا نمیدارد. آنروز یکی داشت زر میزد. داشت با دلایل احمقانه اثبات میکرد که گذشته گذشته است و چیزی که در پیش رو داریم مهم تر است. که بهش گفتم گذشته مثل گوشت مرده آویزان است به آدم. نمیشود کاریش کرد. گذشته ی من هم آویزان است بهم. تا همیشه. شاید اگر این گذشته نبود الان من انقدر برای کنکور آماده بودم که دیگر نگرانی نداشتم. اما نیستم. میدانم قرار است گند بزنم. یک هفته ایست هیچ گهی نخورده ام. و همه چیز پریده. حالا چه اهمیتی دارد. یک سالی میشود هیچ چیزی نیافته ام که اهمیت زیادی برایم داشته باشد. و این درد دارد. من نیاز دارم به یک چیز، به یک کس اهمیت بدهم. نیاز دارم با فعالیت خودم چیز ها را تغییر بدهم. نه اینکه عادت کنم. نه اینکه فقط بگذارم تا همه چیز بگذرد. اما این اتفاقیست که دقیقن دارد می افتد. دقیقن سعی در عادت کردن دارم. سعی در تطبیق دادن خودم با هرانچه اتفاق می افتد. لعنت به من.
از آنروز هاست که تحمل بدنم را ندارم. یا بدنم تحمل من را ندارد. چه فرقی میکند. از نوک پا تا فرق سرم درد است. تمییز جسمی و روحیش دیگر واقعن امر دشواریست. دوست دارم توده ی خاکستری مغزم را دراورم. بجوم و تف کنم. بجوم و تف کنم. هی تکرار کنم. از خودم، از ترکیبم امروز بیزارم. احساس زشتی میکنم. احساس بدترکیب بودن. به یک چیز مبهمی نیاز دارم. یک سری مشکلات لعنتی دارم که حالم را دارند به هم میزنند. تحمل اتفاقات عادی را ندارم. مغزم پر از گه است. دقیقن پر از گه. منتظر یک اشاره ام. یک تلنگر. که فروبریزم. مامان یک حرکت احمقانه ای دارد. که هر چندوقت یکبار میآید اعتماد به نفسم را میریزاند و میرود. بهم میگوید چاق. میگوید بدترکیب. از بچگی هم میگفت. هیچ وقت هم ازم تعریف نکرد. من هنوز میترسم فکر کنم زیباام. هنوز میترسم کسی بهم این را بگوید. اگر کسی بگوید، با همان حالت احمقانه ای که از مادرم یاد گرفته ام مسخره میکنمش. این از آن چیز هایی بود که شعورش را واقعن نداشت. ترجیح داد توی آغوش یک آدم که هیچ پیوند خونی و مهری با من ندارد ازم تعریف شود. این را واقعن ترجیح داد. و این چیزیست که انکارش میکند. چند شب پیش بی هوا آمد توی اتاقم. خیلی وقت بود اینکار را نکرده بود. خیلی وقت بود من رفته بودم توی دنیای خودم. که آنشب آمد و گند زد به تمام چیزهایی که برای خودم درست کرده بودم. و رفت نماز بخاند. صبح شده بود. که من با گریه خابیدم. به هر حال او کسی نیست که هنوز هم این چیزها را بفهمد. و من غمگینم خیلی.
زودتر از آنکه فکرش را بکنی به پوچی میرسم . میخاهم بگویم خیلی زود به زود. اولش خوبم. از خودم بهترم. بعد کم کم یک چیزی می آید جلو چشمم که نمیتوانم نبینمش. همان چیز یک روز بهم میریزدم. و همه چیز را به هم میریزم. از نو میسازم تا یک روز باز برسم به همین نقطه یا نرسم. معمولن میگویم که دیگر نمیرسم. اما کسی چه میداند. یک گلدان خالی داشت مامان بزرگ گوشه ی حیاطش. از این بزرگ ها که توش پر بود از خاک. بدون گلی چیزی. یک روز یکهو یک چیزی تویش سبز شد. علف را میمانست. بهش توجه نکرد. جدی نگرفتش. چیز دیگری هم نکاشت در گلدانش. کم کم علفش بزرگ شد. خیلی بزرگ شد. عادت کرده بود آب بدهد بهش. ولی دقیقن نمیدانست چرا. بزرگ که شد یک روز دید درختچه شده ست. یک تک درختچه ی بی خاصیت که معلوم نبود از کجا آمده بود و کسی انتظارش را نمیکشید. خودش آمد و خودش بزرگ شد و حالا کسی دلش نمیامد از ریشه درآوردش. میخاهم بگویم رابطه ی آدمها همین است. نسبت به بعضی یا یک کشش پنهانی داری. پتانسیل دوست داشتنشان را داری. حالا به دلایلی الان امکانش نیست. اما از کجا معلوم که بعدن امکانش فراهم نشود. و میشود. من میگویم میشود. دیشب درِ دنیام را قفل کردم. دنیاهای زیادی دارم. درِ یکیشان را. و الان خوبم. راحت تراز آنکه فکرش را میکردم توانستم شانه خالی کنم. میخاهم بگویم خیلی راحت تر. خیلی.
اینکه در یک وضعیتی باشم که از چند سو کشیده شوم، آزارم میدهد. از یک سو باید سیندرلا باشم مثلن. باید نقش آدمهای خوب را بازی کنم که لطافت احساس دارند. که معیار تصمیمشان اینست که کسی نشکند دلش. از سوی دیگر باید جانب دلم را حفظ کنم. کاری کنم از عذاب وجدان، از غصه و این حس های لعنتی برهم. این چنین نقش های متعارضی خودشان را آویخته اند به من. انگار که توی یک جریان آبی رها شده باشم و بخاهم دستم را به یک سنگی چیزی بگیرم. سنگ ها صدا میکنندم. گیجم میکنند. نمیدانم به کدامشان چنگ بزنم. در عین حال میدانم این را که باید به یک سنگی خودم را بیاویزم. وگرنه آب میبردم. سرم را میکوبد به سنگ و میبردم. و همه چیز تمام میشود. اصلن همین را میخاهم بگویم. میخاهم بگویم من که نمیدانم چند روز دیگر میخاهم بزی ام. نمیدانم اصلن به شصت سالگی میرسم که بخاهم خودکشی کنم یا نه. همین ها گیجم میکند. نیاز دارم فکر کنم. نیاز دارم سرم را ببرم زیر آب و فکر کنم.
یک غریبه ای در من دارد راه میرود. یک غریبه ی پیش بینی ناشدنی. انگار اصلن درون من پراز غریبه های مختلف است. لعنت بهشان. من به طرز دردآوری آزادم. به طرز خیلی دردآور. و غریبه های وجودم دارند پایکوبی میکنند. میخاهم بروم توی خودم. درست توی توی خودم. و بهشان بگویم خفه شوند. بگویم هیچ به شنیدن صدای شادیشان علاقه ای ندارم. اما نمیشود. زبانم را نمیفهمند. ریشخندم میکنند. این ها دیگر چه زبان نفهم های بی سروپایی هستند.
هوم. که اینطور. پس این من همان من است. مشکل اینجاست که نمیتوانم خودم را با خود ده دوازده سال پیشم تطبیق دهم. شک دارم این من مال من من باشد :| همین.
از خودم حالم به هم میخورد. که درست وقتی باید یک حرکتی بکنم وامی مانم. گند میزنم. حالم به هم میخورد. خصوصن که الان انقدر شرایطم ختا برای خودم خوب بنظر میرسد که هیچ دلیلی برای بی انگیزگی، برای به هم خوردن حالم ندارم. اما حقیقتن بریده ام. پتانسیلش را ندارم فردا زندگیم را رها کنم توی گرما بروم دنبالش. که او شده زندگیم ؟ خیر. اشتباه به عرضتان رسانده اند. یک ته مانده ای از من هست که او را دوست دارد. اما من کاملن این نیستم. اصلن واقعن نمیدانم چه جانور مزخرفی هستم. فقط میدانم فردا کشش ندارم خوش بگذرانم. یا باعث شوم به کسی خوش بگذرد. گشتن این شهر کثیف شلوغ اگر برای او سرگرمیست برای من سردرد و تلف کردن مفرط وقت است. میخواهم اصلن فرار کنم. کنکوری را که قرار است از شرش خلاص شوم، او را، خودم را، میر را، بگذارم و فرار کنم. به یک جایی که خودم هم نشانی از خودم نداشته باشم دیگر. نمیدانم این چه دردیست که در من ریشه می دواند. هیچ چیز متوقفش نمیکند. هی دارد بزرگ تر میشود. هی ابعاد بیشتری از من را درگیر خودش میکند. من نمیخواهم از زندگی ام که از بیرون انقدر خوشبختانه به نظر میرسد ناراضی باشم. که همه بفهمند مشکل از بی لیاقتی من است. مشکل از من است که لیاقت ندارم کسی به آن خوبی دوستم داشته باشد. و او. کاش یک جای کارش می لنگید. کاش انقدر خوب نبود. که من میتوانستم یک روز مظلومانه از زیر بار دوست داشتنش شاله خالی کنم و بروم دنبال زندگیم. بروم سگ باشم. شاید بهتر باشد اینطوری. آره. زندگی سگی را اصلن خیلی بیشتر دوست دارم. خیلی.
اصلن دوست دارم چشم هایم را ببندم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، و انگار نه انگار که آن اتفاق او باشد به زندگیم ادامه دهم. از وابستگی، از این منتظر کسی بودن احساس تهوع بهم دست میدهد. و چیزی که بیشتر از همه ی این ها آزارم میدهد حس لاشخور بودن است. دوست ندارم ته مانده ی غذای کسی را بخورم که تمام روزهای لعنتی ای که میر به فکر طلا گرفتن بود تحملم میکرد و این حس را بهم تلقین میکرد که من دوستش ندارم. که نمیتوانم انقدر احمقانه یک کسی را دوست داشته باشم. اما انگار داشتم که هنوز هم که فکرش را میکنم یخ میزنم. که هنوز... و حتا این حالم را به هم میزند که او مجبور باشد روح من را که کس دیگری تراشیده و خراشیده ترمیم کند. از این وضعیت بیزارم. یک مشت لاشخور عوضی شده ایم همه مان. من دوست ندارم این قدر گه باشم :|