در یکی از خیابانهای لعنتی و شلوغِ همین شهر بودم. چه فرق میکند کجا. کلافه بودم از گرما و با دوست چسبیده به فرمانِ ماشین. نمیدانم چه شد که خاستم برای چند عابری که در حالِ رد شدن بودند بایستم. درست همان لحظه بود که دیدمش. با همان کلاهِ همیشگی اش. که سرما و گرما نمیشناخت. عینک ته استکانی و چشم های گردش. کتی که همیشه با همان میدیدی اش. و دست هاش. که طوری در کنارش تکان میخورد که انگار چیزی دستش گرفته. اما هیچ چیز نبود. نگاهش بینِ زمین و هوا در گردش بود. خشک شده بودم. تمامِ گذشته ی احتمالی اش از نظرم گذشت. روزی کسی بود برای خودش. میشناختندش. سمتِ چپِ پایور را که نگاه میکردی او نشسته بود. دورانی بود برای خودش. امروز اما چی؟ به عنوانِ یک کسی که شکسته باشد درک کردمش. دردم گرفت. دردش را فهمیدم. چنان با چشم های جستجو گرش مردم را نگاه میکرد انگار باورش نمیشد کسی نشناسدش. من اما میشناختمش. خوب شناختمش. خاستم زانو بزنم. نه برای خودش. برای هنری که از آنِ او بود. و در خودش خاک کرده بود.
- ای وای ! اون !
مربیم- کی هس حالا ؟
- اسماعیلیه. آقای اسماعیلیه.
مربیم- چی کارس؟ میشناسیش؟
- اره اره. هنرمنده.. نوازندس.
مربیم- هوم. به ریخت و قیافش میخوره هنرمند باشه.
من خاب را دوست دارم مونالیزا.
میدانی ؟ اگر بگویند نیمی از عمرم را زیرِ بادِ کولر روی تختم بخابم و پتو را بغل کنم هیچ شکایتی نخاهم داشت. اما اینکه بخابم، صرفن چون در دنیای بیداری جایی ندارم اندکی میخراشدم. چه مسخره. چیز های مهم تری هست حتمن. اما من میگویم نه. میگویم یک روز بعد از تمامِ این دغدغه های پی در پیِ زندگی میپرسیم که آخرش چه شد؟ و جوابی نیست. دردناک است میدانم. اما میخاهم بگویم آخرش میرسیم به اینکه هیچ چیزی نشد. از تمامِ چیزهایی که میخاستیم بشود هیچ کدام مهم نبود. و ما در میانِ اینهمه انسانِ دیگر گم میشویم. بی آنکه کسی دردهای من را بفهمد. و من دردهای کسی را. کاش نیم نه؛ تمامِ عمر را میخابیدیم.
بد نیستم. فقط میخاهم بگویم آنقدر خوب نبوده ام که نمیدانم خوب بودن چه حسی دارد. تنها هم نیستم. نه واقعن نیستم. فقط این هراس دارد جانم را میخورد که خدایی باشد. و بخاهد من را به بازی بگیرد. حتمن میگیرد. پس چه میکند؟ نه من این فرضیه در ذهنم جایی ندارد که خدایی باشد. یا نباشد. اصلن میخاهم مغزم را تعطیل کنم. من میخاهم فقط بخابم برای مدتی.
امروز به تمام روزهای سال پیشم میخندم. به این روزِ سال پیشم میخندم. خوشحال نیستم. اما از تهِ دل میخندم. من گذراندم. من تمام روزهای سنگین و تمام نشدنی را گذراندم. و این مرا میخنداند که هنوز منم. هنوز می ایستم. و با تمام وجود میخندم. و میدانم این روزهای مسخره که عدد نشسته رویِ سرِ تمام آدم ها هم میگذرد. همه چیز میگذرد.
روزهای جالبیست این روز ها. دارم پیدا میکنم خودم را. و او کمکم میکند.
میخاهم یک روز بکشانمش یک گوشه ای. مامانم را. و بهش بگویم من فرشته نبودم. اما آن هیولایی که تو از من در ذهنم ساخته بودی هم نبودم. که تا سال های سال فکر میکردم هیچ جایی در دنیا نیست که من را به این زشتی و بدترکیبی در خودش جای بدهد. چند گاهیست خوشحال ترم. احساس زشتی نمیکنم. احساس بدترکیبی نمیکنم. و نمیگذارم دنیایم را بهم بریزد با حرف های مسخره اش. که بیاید زل بزند توی چشم هام و بهم بگوید گاو. و من باز فکر کنم هیچ جایی در دنیا نیست که...
بیخیال. وقت هایی که او هست احساس بی خیالی میکنم. یک بی خیالی خوب. که هیچ فکری در ذهنم نیست جز او. تمام فکرم میشود او. که آمده نشسته در مرکز دنیام. او. شده همان دنیام.
کلید را میچرخانم در قفل و در خانه را باز میکنم. هوا دم دارد. بوی گل میپیچد در مشامم. از صبح مانده. شاید هم از ظهر. نمیدانم. من از اتاق بیرون نیامدم تا رفتند آن آدم ها. اما گلشان را گذاشتند.
گلی آوردند تا گلی ببرند. بهتر نبود گل ها هر کدام جای خود می ماندند؟
آری. انسان موجودیست سیری ناپذیر. همانا سیر ناگشتنِ من از آن دو حجمِ نرمِ سرخ گواهِ من باشد.
همیشه من مقصرم. این بار نیز لابد. یک چیزی در محیط اطرافم دارد سنگینی میکند روی روحم.تاریخ همیشه تکرار میشود. یا دست کم اینطور میگویند. تاریخ زندگی من هم انگار دارد همین اتفاق میافتد برایش. باز دارد پا گذاشته میشود روم. و فکر میکنند اهمیت نمیدهم. مهم نیست برایم. و هرکاری میخاهم میکنم. دلم نمیخاهد اما ده سال دیگر این ها را دوباره به این آدم ها بگویم و گریه کنند و بگویند پشیمانند یا چیزی شبیه به این. میخاهم کم کم کناره بگیرم. خودم را نجات دهم از میان این ها. دوستشان دارم. اما روحم را دارند میخورند و من طاقتش را ندارم.
اه. چقدر مبهم حرف زدم. مهم نیست. بوی تهوع آور گوشت از صبح پیچیده توی دماغم و احساس میکنم دلم میخاهد دستم را بکنم توی چرخ گوشت. عقده هام را خالی کنم. و ببینم اینها حاضرند گوشت من را بخورند یا هنوز جای امیدی هست.
باز ابر میگرید امشب.
تا دلِ کدامین عاشق فشرده است.
خدا را بگوییم برود آدمهای جدید بسازد.
ما مدتی نیاز داریم نیمه هامان را پیدا کنیم.
باید باشند ادم هایی در زندگی هرکس، که اگر مجبور شدی از زندگی ات فرار
کنی، چند ساعتی بتوانند فراموشی را تزریق کنند بهت. و باعث شوند لبخند روی
لبهایت جاخوش کند. امروز که از خانه زدم بیرون، فقط میخاستم فرار کرده
باشم. میخاستم عقده هایم را باز کنم. بغضم را بالا بیاورم. خسته بودم از
بلعیدنش. خودم را سپردم به پاهام. اول خاستم بنشینم توی اتوبوس، و زمان
بگیرم تا ساعت 6 چقدر وقت هست. نصفش را بروم نصفش را برگردم. اما به فردوسی
که رسیدم دلم لرزید. خاستم در آخرین روز تا یک ماه بعد به خودم وفادار
باشم. به کافه های تهران هم. تابه حال رومنس نرفته بودم. اما یک جوری رسیدم
بهش که انگار سال ها آنجا تحصن کرده بودم. کسی چه میداند شاید در زندگی
قبلیم.. آه. و من پشت پنجره کز کردم. او بود. فقط او بود که میفهمید من
باید همیشه بیرون را نگاه کنم. و همین هایش من را عاشق تر میکرد. محیط
رومنس افسرده ترم کرد. زدم بیرون. رفتم اوپرا. که روز قبلش با او رفته
بودم. ازینکه آدمهای آنجا را میشناختم حسس بهتری داشتم. یک پسری بود که من
همیشه میدیدمش. و احتمالن همیشه دیده بود مرا. انقدر زودباورانه با دنیای
آدمها خو میگرفت که باعث شد بخندم. اولین بار بعد از آنهمه تنش که آنروز
آوار شده بود رویم. پرسید منتظر کسی ام. که گفتم نه. و به صندلی خالی
روبرویم نگاه نکردم. که جای او بود دیروز. بعد فهمیدم که چقدر نبودنش
میتواند روحم را بخراشد. ازان خراش های عمیق.پسره برگشت. باز پرسید که منتظر کسی نیستم؟
و من چقدر او را دوست دارم. حاضرم تمام داشته هام را بدهم سگ ببرد. اما او در آغوشم بگیرد و من فارغ شوم از هر دردی. و بخاهم ان لحظه لحظه ی پایان ناپذیر پایان دنیا باشد.
منم. کز کرده پشت پنجره ی کافه رومنس.عباس معروفی نمیخاهم. گریه هم نمیخاهم. میخاهم کمی تنها باشم تا باورم شود تنهاام.
چیزی حس نکردم اما صدای خرچ خرچ توی جمجمه ام میپیچید و مزه ی خون دهانم را پر کرد و بغض گلویم را گرفت. دلیلش را هم نفهمیدم. بچه که بودم از مامان میترسیدم وقتی حین دعوا با بابا داد میزد. امروز اما دیگر نترسیدم. فقط پیاده شدم از ماشین. و انگار که هیچکس را نداشته باشم به راهم ادامه دادم. حالم از هردوشان به هم میخورد. تنها مطب که بودیم، یک لحظه برگشتم نگاه کردمش. که داشت با تسبیحش بازی میکرد و لبهاش تکان میخورد. و بیشتر متنفر شدم. یک وقت هایی تنهاییم باورم میشود. امروز باورم شد. و همینطور تا چند ساعت بعدش که خابیدم اشک پشت چشم هام جمع شده بود. بچه تر که بودم همیشه یک مشت آدم لعنتی وجود داشتند که اذیتم میکردند. و من تنها بودم. به ندرت هم گریه میکردم. اما خوب یادم هست که هروقت هربلایی سرم می آمد مقصر نهایی باز من بودم. و این قضیه آزارم میداد. من بزرگ شده ام. واکنش هایم را تغییر داده ام. اما هنوز جایی در وجودم خالیست که هیچ وقت پر نمیشود.
فرکانس کانال بیخیالی رو بده پدرسگ. شدید لازمش دارم/
یک مدتی میشود که به خاطره هام بی محلی میکنم. انگار که از اول هیچ خاطره ای نداشته ام. انگار که میخاهم از این به بعد یک خاطره های جدید و خوب تری برای خودم بسازم و با آنها بزی ام. و سرم. وای. امروز وسط آدم ها بودم. که فهمیدم سرم سنگینی میکند روی تنم. که احساس کردم دلم میخاهد بکنمش و دور بیندازمش. تنها لذت زندگیم این است که او بغلم کند. که خوب بدون سر هم امکان دارد. احساس میکنم یک مدتی نیازش ندارم. سرم را میگویم. دیوانه ام میکند. مطمئن نیستم اما دلم میخاهد وداع بگویمش. امشب دلم میخاهد بزنم بیرون. سرم را بکنم. و اولین سگی که دیدم سرم را تقدیم کنم بهش. که با خودش ببرد. ببرد دور. شاید دستی هم بکشم روی سرش. گاهی با سگ ها همزادپنداری میکنم. دوست دارم سگ باشم. یا همه چیز سگی باشد. ولی چه فایده. خیابان های شهرم امشب به گه کشیده شده.