-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 17:48
انقد امروز غذا خوردم که حس میکنم یه حیوونِ بی خاصیتم ! :)) اولش رفتم دانشگا متنظرِ نگار که بیاد. نگار دخترخالمه :) بعد اون دیدم نمیاد رفتم سوپ خوردم. با اون رفتیم سلفِ استادا کلی ام اونجا خوردم. بعد رفتیم چایی خوردیم. رفتم کلاس. بعدِ کلاسم رفتیم سینما با امیر و ارغوان، اونجام یه هایدا خوردم. این درحالی بود که اونا یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 00:54
خب الان داره خیالم راحت میشه که زندگیم سر جاشه. انقد این یه ماه رویایی بوده همه چی که شک داشتم نکنه یکی یه پارچ اب بریزه روم و ببینم همش خواب بوده. اگه خدا هستو هوا مارو داره دمش گرم. اگرم نیس عب نداره. همه اینا یه سلسله اتفاقای خوبه که منو خیلی خوشحال کرده و همین کافیه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 21:22
وای که من چقد از مولانا بدم میاد :( اخه من چه دانشجویِ ادبیاتی هستم واقعن؟ نمیدونم چرا انقد رو اعصابمه. ینی واقعن همین الان که مجبورم این ترم مثنوی بخونم دارم خودزنی میکنم. واقعن خوشحالم که بیشتر زنده نموند. وگرنه الان باس ده دفترِ مثنوی میخوندمو پنجه میکشیدم. مردک.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 20:49
این صحنه که تو پاییز باباها دستِ بچه هاشونو میگیرن و لباسِ گرم پوشیده نو بچه ها یک سومِ قدِ باباهان، واقعن حسادتِ ادمو قلقلک میده. منم دلم بچه میخواد. بچهء خنگمو ببرم مدرسه. ای خدا :))
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 20:08
انگار سرنوشتِ محتومِ منو ندا و فاطمه و مهدی و مرتضاس چرخیدن تو خیابونا با ماشینِ ندا و شاهین گوش دادنو همدیگرو دوس داشتنو این حرفا. بحدِ مرگ دوسشون دارم و بشدت میترسم از روزیکه برم تو خودمو نتونم تحمل کنم همچی زندگی ای رو. اما الان واقعن داره خوش میگذره. نمیگم همه حالشون خوبه اما تقریبن اینطوره که همه بجز من برا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آبانماه سال 1392 21:34
زیاد پیش میاد از کسی خوشم بیاد درحد فرست ایمپرشن. ولی سخ پیش میاد باکسی دووم بیارم. تحمل کنم و نره رو مخم. اما وختی سگ کسی بشم دیگه داغون میشم. دیگه ازهمه جونم مایه میذارم. الان تو اون دوره ام. همه روزام خوبه. خوشحالم. ته دلم واقعن خوشحالم. چن سالی بود حال خوب نداشتم. اگه داشتمم به یه هفته نمیکشید. الان داره از یه ماه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آبانماه سال 1392 22:52
ینی اگه امروز نمیرفتم کوه داغون بودم. چقد خوش گذشت :) ادم میره اون بالا زندگی رو بغل میکنه. مثِ یه مسافرتِ یه روزه س. خداوکیلی جمعه هام اندازه یه هفته طول میکشه. امروز انقد خوب بود و ادمای خوب و باحال دیدیم و خندیدیم و رقصیدیم که :)) من مخلصِ این زندگی ام هستم. شیش روزِ دیگهء هفته زندگیم رئاله اما جمعه ها واقعن رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 19:22
حس داغونی دارم. صبح دوبار مث زنای حامله بالا اوردم بیخودی. هزار جور سگدو زدم. نمیدونم یادم نمیاد اما پدر خودمو دراوردمو حالا انگار که وجود ندارم مث یه تیکه گوشت مرده افتاده م گوشه اتاق و فقط میتونم نرم نرم گریه کنم. حس بدی دارم. هیشکی حواسش بمن نی. فقط پاشونو گذاشتن روم و لهم کردن که امروزو بگذرونن. چقد هنگم. چقد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 05:16
یک و نیم خوابیدم تا سه ونیم فک کنم سه بار پاشدم. خوابای پرت و پلا دیدم ازیناییکه وختی ادم بیدار میشه احساس میکنه تو سرش مواد مذاب درحالِ حرکتن. با این حساب دو ساعت با کیفیتِ خیلی پایین خوابیدم. الان بسیار گناه دارم ولی ناراحت نیستم. حداقل انقد بزرگ شده م که کاراشونو بسپرن بهم و دلشوره نداشته باشن که نکنه گند بزنم. خب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 00:38
الان یکی ازون صحنه های غمگینِ زندگیمه که از حموم اومده م و درحالِ پوست انداختنم اما حال ندارم برم کرم بزنم. کمتر از سه ساعت دیگه باید پاشم درحالیکه هنوز نخوابیده م. بعد اونوخ کلی ام خسته و ملولم. و هی دارم به اون صحنهء دیروز فک میکنم تو علوم اجتماعی، و خنده های عصبی میکنم :)) قضیه این بود که تو بوفه غذا سفارش داده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 17:42
حالا گیر کرده م تو این شرایطِ سخت که فردا داره انتظارمو میکشه. منم یهو موتورم روشن میشه و تو این شرایط یهو برخلافِ انتظار انقد میدوام که بعدش تا یه هفته میرم تو کما. چی دارم میگم؟ فردا عقدِ خواهرمه. خواهرم باس چهارِ صبح آرایشگاه باشه. معنی ش اینه که من سه باید بیدار شم ببرمش اونسرِ شهر بعد بیام خونه یه دوش بگیرم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 23:04
موهامو رنگ کردم :) شبیهِ عروسکای زشت شده م. حداقلش تا مدتی به کچل کردن فک نمیکنم .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 20:50
روزِ اولِ کلاس زبان کلی مغموم شدم چون استاد و ساعتِ کلاسو دوس نداشتمو فهمیدم که کاری ام از دستم برنمیاد. بدیش اینه که وختی میری تو کلاس هوا روشنه. سه چار ساعت بعد یهو میای بیرون و هوای تاریکو بادِ سردو اینا هیچ چیزِ خوشایندی نیس. استادشم شبیهِ اون اقاهه تو همسایهء جهنمی بود.:)) اولش ازش ترسیدم اما بعدنا خوشم ازش اومد....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 22:34
راستش خیلی ام اتفاقای جالبی نیفتاد امروز. اولین قضیه اینه که بطورِ اتفاقی هر یکشمبه که دارم اهنگ گوش میدم یهو این اهنگ گلومی ساندِی میاد و من با وحشت میزنم بعدی و به این فک میکنم که نه اروم باش همه چی ردیفه و یکشمبه ها همشون به این بدی نیستن. اما از دمِ درِ دانشگا که اومدم برم تو همه چی شرو شد. حراست که هیچوخ گیر دادن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهرماه سال 1392 04:27
خواب چه خوبه. شباییکه ادم نمیتونه جلو گریه شو بگیره خواب عالیه. پا که میشی تا یه مدت یادت نمیاد قضیه رو. بعدم دیگه حال گریه کردن نداری. خواب عالیه.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهرماه سال 1392 22:21
امروز یه گوله اشک و عصبانیت و پشیمونی بودم که خودمو انداختم وسط دوستام تا یه کم یادم رف همه چی. الان میخوام کلی زار بزنم. نمیدونم از چی. ولی من انقد خودمو قبول ندارم که اگه یکی وایساد جلوم و هرچی دلش خواس بم گف من بگم چون من اینی که گف نبودم پس ناراحت نمیشم. بیچاره من. دلم درحال سوختنه برا خودم. نیاز به مادری کردن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 23:05
ای خدا. چکار خوبی کردم که داری اینطوری بم حال میدی. شاید تو نمیدونی اون چقد عالیه که انقد ساده گذاشتیش تو دستام.:)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 14:29
سرمو بگیرم با دوتا دستم که باد نبردش. پراز صدا ام. متنفرم ازینهمه حرف و چیزاییکه مجبورم بشنوم بدون اینکه فایده یی داشته باشه یا حتا ربطی بمن. سرم. لعنتی.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 00:02
تمامن مخصوصم تموم شد. والا من انقد مست نوشتن این ادمم که چشم ایراداشو نمیبینه. بنظرم اومد که یه جاهایی اخراشو خراب کردا اما همچنان دوسش دارم. نمیدونم چرا گمون میکنم یه جورایی خودشیفتگی داره. چی بگم. یجورایی زیادی بعضی ادما به پاش میفتن تو داستاناش. اما کلن خوبه. بهترین کتابش نبود. من همچنان سال بلوا رو بیشتر دوس دارم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 20:07
امروز رفتم بیرون دنبالِ سبزی و اینطور چیزا، یهو وسط پیاده رو یه گوسفندِ بدبختو دیدم که کله پا شده . دستِ خودم نیس. یخ میکنم. فکم شل میشه. اصن یه حالِ بدی میشم :( زندگی خوبه بام. خیلی وخ بود اینطوریا نبودم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 20:16
اولن که یکشنبه ها کلن یجورای غمگینیه. بعدم هررو خدا اینطوریه که میرم دانشگا و جلو بچه ها نهایت خیلی ناراحت باشم یه کم میرم تو خودم. ولی بعدش میرم دسشویی بغض میکنم و بعضن گریه میکنم ازینکه هی فک میکنم اینروزا قراره بعدن بشه یه بخشی ازون خاطراتیکه جون ادمو میگیرن. بعد بخودم فحش میدم که اخه احمق چه دلیلی داره اینطوری شه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1392 23:29
من لعنتی با اینهمه خوبی چیکا کنم اخه؟ عادت ندارم که. تو اوج خوشحالی به این فک میکنم یه روز همه این لحظه ها خاطره تلخ نباشه و مث موریانه مغزمو بخوره. یکی نی بگه اخه چه لزومی داره حتمن همینطور بشه. نمیدونم. با ترس بزرگ شده م. ترسمم باهام بزرگ شده. بش بگین بره. من الان خوش دارم فقط لذت ببرم ازینهمه خوبی که تو مشتمه.:)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مهرماه سال 1392 18:53
چقد بم انرژی میده ای خدا. هرجمعه ای که از کوه میام بمب انرژیم. یچیزی فراترازخوشحالی. رو آسمونام از بودنش. :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 18:45
یه سری ام میخواستیم بریم پارک فقط ندا کلاس رفته بود و گوشیشو جا گذاشته بود. رفتیم گوشیشو بدیم با مرتضا. هرکار کردیم ازپشت شیشه کلاس دس تکون دادیم مارو ندید. پنج دقه داشتیم فک میکردیم. اخرش من در زدم در کلاسو وا کردم مرتضارو انداختم تو :)) بعد استاد گف جانم بامن کار داشتین؟ گف نه نه با ندا گار داشتم:)) بعدم گوشی رو داد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 17:42
حالا منم بین اینهمه کتابی که باید بخونم -که سه جلد مثنوی شریف فقط یکیشه- گیر داده م به تمامن مخصوص. امروز سرکلاس شوک بدی بم دس داد. نمیخوام ادای ادمای مسخره رو دربیارم اما جدی فک نمیکردم وختی از بچه ها میپرسم چی میخونین نهایت یکیشون بعداز کلی من من کردن بگه م.مودب پور. خیلی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنمو گفتم خب عزیزم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 13:56
امروز تاظهر مدرسه بودم. یه کلاس درپیش دارمو دوتا تولد. ولی چیزیکه میخوام اینه که تا اخر شب بخوابم چون حوصله هیشکدومو ندارمو تولدم باید تنها برم. اونم جاییکه هیشکسو نمیشناسم:-( هرچن وخ یه بار دچار این بخش از زندگی میشم :-(
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 02:20
خدایا. نگیرش ازم. یا اگه میگیری همچین بزن تو سرم یادم نیاد چه روزایی باهاش گذرونده م. من مردش نیستم همچین دردی بکشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 18:33
امروز داغون بودم. جسمیا. حالا چراش مهم نی ولی درینحد که از شب قبلش هیچی نخورده بودم و تا یازدهونیمم خوابیده بودم. بعد فک میکردم یک تاسه انقلاب دارم فقط. که یهو یادم افتاد اوه. یک تا سه مثنوی دارم سه تا پنج انقلاب. هیچکدومشم تاحالا نرفته بودم. بعد دیگه پاشدم رفتم سر مثنوی. اما انقده بیحال بودم واقعن نتونستم بشینم سر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 21:15
امرو روز جالبی نبود. هی دلم میخواس یه گوشه رو پیدا کنم عر بزنم بیدلیل:( ولی قسمت خوبش این بود که پارک که بودیم یه بچه گربهء ملوسو بغل کردم اوردمش. لم داده بود رو پام. بعد اصن با گربه های دیگه فرق داش. حاضرم قسم بخورم وختی گردنشو ناز میکردم سرشو میاورد بالا نگام میکرد. اصن یه چیز خیلی خوبی بود. بعد که اقاهه داش میومد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهرماه سال 1392 22:14
بچه هارو دوس دارم. مث یه تیکه از خودم دوسشون دارم. یه کلونی خوب درس کردیم که توش خیلی خوش میگذره. حس امنیت میگیره ادم. همه هوای همو دارن. هرکی یه طوری. اقاهه رم خیلی دوس دارم. بهیچی فک نمیکنم وختی هس. یا مثلن شرمنده میشم وختی اونهمه کار داره و باز یه وختی اون وسط برا من کنار میذاره. اخر هفته ها که میرم کوه، یه غار اون...