-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1392 06:15
امان از قضاوت بد امان.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 22:09
در ایدآل ترین شرایط هفه ای یه بار تا خرخره پر میشمو باید انقد زار بزنم تا جونم در بیاد. هیچی ام نیس که ارومم کنه. لعنتی. یه اسکندر بیاد بشاشه تو همه چی و راحتم کنه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 19:40
اینایی که اشک ادمو درمیارن خیلی بیرحمن. خیلی.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 12:36
nothing deserves ur tears, son
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 12:15
زندگی سخت و نفس گیر و جانکاهه. باید زمانِ زنده بودنِ آدما به مردنشون عادت کنی.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 22:23
الانم دیگه اونقد خوشحال نیستم خیلی وخته. ولی افتضاحم نیستم. خدارو شکر. درینحدم که لازم نیس بخوابم تابمیرم. ازم کار برمیاد. میتونم کار کنم درس بخونم و سرپا باشم. درهمینحد راضیم. هرچند گاهی اذیت میشم اما هیچ رقمه حاضر نیستم اونروزا دوباره برگردن.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 19:18
خالی از ازار نیس زندگی. بهونه برا بغض زیاده.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 00:42
من و اون اقا و دوتا از دوستای دیگم تو پارک بودیم شب. من نشسته بودم داشتم با یه بچه گربهء خیلی خیلی خوشگل بازی میکردم. بچه گربه هه در جنب و جوش بود. تو یه حرکت خودشو انداخت تو بغلِ من. و خلاصه حسابی داشتم کیفور میشدم که پلیس عقده ای اومد با این بهونه که چرا دو تاپسر همدیگرو بغل کردن و کلن ما تو پارک چه گهی میخوریم و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 23:57
اون یه ادم نیس معجزس زندگیه. زندگی.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 22:29
یکی بغلم کنه نپاشم از هم. چرا خوشی نیومده بم. بخدا من نمیخوام زار بزنم. نیاز دارم نیاز دارم بچیزاییکه نیستن سرم. سر پر از گهم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 22:19
یه جنین بخودپیچیدهء دردالوام میخوام حرف بزنم نمیتونم. توباید ازم حرف بکشی که نمیکشی و من زخمی میکنم هی بیشتر خود بدبختمو.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 19:53
حالم خوب نیست. حتا نتونسته م یه دل سیر زار بزنم. خرابم. خراب.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 02:25
ینی درواقع انگار هر ترم باید یکی دو تا درس باشه که من برمیدارمو انقد غیبت میکنم که اخرش بغلط کردن میفتمو مجبور میشم یا به شانس متوسل شم یا بدامنِ استاد تا حذف نشم. امشب از یکی از استادای جدید که دوتا درس باهاش دارمو یه درسشو فقط یه بار رفته م یه ایمیلِ امیدوارانه گرفتم که ینی حذفم نمیکنه. شکرت خدا.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذرماه سال 1392 19:28
quoi que je fasse je ne sais pas ce que ça remplace...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آذرماه سال 1392 23:43
مهمونی خوبه ولی نه مهمونیی که اساسش بجا صمیمیت لش بازی باشه. یه عده ادم باهم برقصن نه چون همدیگرو دوس دارنو صرفن چون یه مشت دختر پسرِ همسنن. لعنت بمن که اصن انقد ارمانگرام.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آذرماه سال 1392 22:44
هیچی باش برابری نمیکنه. شاید خودشم ندونه چقد دوسش دارم. شاید اصن درستشم همین باشه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آذرماه سال 1392 16:43
لذنی بالا ترازین نیس برام. که رانندهء ماشینی باشم که یکی از عزیزترینام توش اروم و زیبا خوابیده.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 19:18
چقد سخته زندگی. والا. واس کوچیکترین چیزی باید سگدو زد. همه چیش رو مخِ ادمه بجز بعضی چیزا که اونم ندرتن و از رو شانسه که نمیره رو اعصاب. هوا که سرد میشه خوابم میگیره. کلن حس میکنم باید قیدِ همه زندگیو بزنمو برم بخوابم. بعد عصبی میشم ازین طرز زندگیِ تخمی. حسِ گموگور شدن دارم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 23:29
هر کی حوصله داشت این داستانو بخونه و نظرشو بگه . اوهام
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 00:38
یه چند روزیه از فلجِ مغزی درومده م بعد از تقریبن یه سال- یه سال و نیم. و حالا تا تقی به توقی میخوره منتظرم دوباره همون حالتم برگرده و بگم دیدی گفتم. من اصن زاده شدم تا مثِ یه تیکه گوشتِ مرده از صب تا شب از شب تا صب بخوابم و وختی بیدار میشم زل بزنم به سقف و باز بخوابم انقد که احساس کنم دارم می گندم. بعد ازونطرف انگار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 22:41
درست وختی یه کم بیشتراز همیشه نیاز به ادما داری یهو ولت میکنن. یا این تصور منه نمیدونم. لعنتی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 22:00
همه دو قطبیا.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 00:23
خدا نگذره از ادمایی که ظلمو میبیننو ساکت میشیننو برا بقیه دس میزنن و ارزوی موفقیت میکنن. اینجوری نمیمونه بخدا. دربرابرِ کوچیکترین ظلمی واکنش نشون نمیدن که نکنه چار پنج سال بعد برا مصاحبهء دکتری ردشون کنن. اینا یه ذره فک نمیکنن به اینکه خب اقا خدا بزرگه مثلن. یه وخ اون ادمِ ظالمِ لعنتی که الاهی خدا از رو زمین ورش داره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبانماه سال 1392 23:32
پریروزا یه گربه تو دربند دیدم که مث گربه های پایین شهر کثیف و عصبی و گرسنه نبود. بورژوا بود و از ادم نمیترسید. کلی نازش کردم. راستش یه همچین گربهء متمتعی رو فقط یه بار دیگه تو دانشکده هنر دیده بودم و بس. گربه های ایران همشون دست کم یه باری از یه ادم وحشی لگد خورده ن. گرسنگی کشیده ن. و مورد بی توجهی قرار گرفته ن....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبانماه سال 1392 20:17
خدایا شکرت. این ینی خوشبختیه که از سروکولم داره بالا میره؟ نه که همه زندگیم الان ایده آل باشه. اما اندازه یه زندگی ایده ال خوشحالم با این زندگی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبانماه سال 1392 01:30
ولی تنهایی رو با هیچی عوض نکن پسرم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 23:24
امروز عالی بود. تو استراحتگاه پام سر خورد و چارزانو افتادم رو زانومو زانوم ترکید و موقع بالا رفتن امونمو برید. اما زیاد برو خودم نیاوردمو اصنم غر نزدمو اونهمه ارتفاعو پابپای دوتا مردی که یه عالم بیشتراز من کوه رفته ن رفتم بالا. نمیگم کم نیاوردم ولی غر نزدم :) هربارم بهتر میتونم برم بالا. دفعه پیش که دربند رفتیم از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1392 15:51
سرم سر در شهر ها.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 21:52
ne me laisse pas tu sais j'ai besoin de toi de ton amour de regarder tes yeux de toucher tes mains ne me laisse pas comme les autres tu n'as jamais été comme eux je veux mourrir à côté de toi je veux t'embrasser j'aime bien ton visage tu es la piece de moi la plus inséparable; la plus inoubliable aussi. je pense à toi...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 02:29
هرچیز مسخره ای میتونه مساله ساز بشه تو این شرایط. یه ساعته این فکر مخمو گاییده که مهمونی هفته بعد چی بپوشم. الانم سرم داره میترکه و ناراحت و کلافه م. ازینکه فردا صبحمو باید با یه استاد هیز لعنتی شروع کنم و همینطوری مزخرف و مزخرفتر برم جلو. من چقد بچه و مسخره م. و هیچی اندازه zaz حالمو خوب نمیکنه. اگه مهدی نبود الان...