هرچیز مسخره ای میتونه مساله ساز بشه تو این شرایط. یه ساعته این فکر مخمو گاییده که مهمونی هفته بعد چی بپوشم. الانم سرم داره میترکه و ناراحت و کلافه م. ازینکه فردا صبحمو باید با یه استاد هیز لعنتی شروع کنم و همینطوری مزخرف و مزخرفتر برم جلو. من چقد بچه و مسخره م. و هیچی اندازه zaz حالمو خوب نمیکنه. اگه مهدی نبود الان گوشی من پراز اهنگای زز نبود. یه بخش بزرگ از وجودم دوستامن. میدونم دوستای الانم با ادمای ان قبلیی که همچین حسی رو بهشون داشتم هیچ شباهتی ندارن اما شدیدن ازین میترسم که یه روز برینیم بهمو نخوایم اسم همو بیاریم و اصن نمیدونم چرا. اخه اصن دلیلی نداره همچی اتفاقی بیفته. بطور کلی میشه گف نصف عمر من بترس برا از دس دادن چیزاییکه دارم میگذره. زجراوره. و من هنو نمیدونم باید هفته بعد چی بپوشم یا اینکه چارشمبه پنشمبه که همه میریزن تو خیابون باید چیکا کنم. دلم میخواس میرفتم کوه. دلم میخواس اون الان اینجا بود و جا اینکه انقد مخ خودمو بخورم و باخودم مونولوگ کنم باش حرف میزدم. یا حداقل بیدار بود که من نمیفتادم بجون خودم. اما چه خیالیه. باید فک نکرد.

اصن باید کرم بود. کرمی که با شرایط خودشو تغییر میده. نه اینکه بشینه یه گوشه و خودشو زخمی کنه. زده بسرم. خوابم نمیاد و نیاز به یه کم ارامش دارم. 

اصن گریه ناک و خنگ و ناراحت و دلتنگم و هرچی که بشه اسمشو گذاش. یه روز منو فکرم میکشیم همو.


*راستی سیمین

اون اهنگی که بم دادی فقط جمله اولشو فهمیدم

qu'est-ce que j'ai fais dans ma vie j'ai chanté

میگه تو کل زندگیم چیکا کردم؟ اواز خوندم.

 

j'irai moi aussi sur la lune..."

rien de nouveau dans ma triste vie. par jour et nuit il me semble que je doit penser aux souvenirs des jours passé. les gens que je n'aime plus. qui ne m'aiment plus. il faut mourrir peut-être. je dois oublier le passé. mais ce n'est pas tellement facile. d'abord il faut oublier moi-même. parce que je suis une pièce de ces trists moments. je sais bien qu'il faut mourrir. c'est tout.


نظرات 3 + ارسال نظر
یک دوست... سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ

کافی است کمی به آسمان نگاه کنی
آسمان گاهی به غایت زیباست
کافی است به خدایی که حسش می کنی و به او ایمان داری بیشتر دل دهی و تکیه کنی
کافی است به همین مردم نگاه کنی و ببینی چطور اخر هفته غمگینند و چطور به همان راحتی در موقعیتی دیگر شادمان...
زندگی ساده است.. فقط باید آن را همان طور که هست بپذیری...
باید با خودت و خدایت و دلت صادق باشی و به همانی که می دانی درست است عمل کنی...
آن وقت زندگی را با تمام خوشی و بدیش درمی یابی و از لحظه و لحظه اش لذت خواهی برد...

کدوم دوست بودی که قشنگ حرف زدی انقد؟ :)

درنگ سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:54 ب.ظ

نگران این نباش که یه روز حاضر نباشی اسم دوستاتو بیاری.اونروز از دوستات بدت میاد و کسای دیگه‌ای رو دوست داری

اخه شایدم اینطوری نشه نمیدونم...

سیمین چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ

:( نشد یه مدت طولانی خودمونو آزار ندیم.

مرسی که گوش کردیش عزیزم :) :*

برا من یه ماه شد واقعن! :)
زیاد گوش دادمش دختر
خیلی باحاله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد