یه چند روزیه از فلجِ مغزی درومده م بعد از تقریبن یه سال- یه سال و نیم. و حالا تا تقی به توقی میخوره منتظرم دوباره همون حالتم برگرده و بگم دیدی گفتم. من اصن زاده شدم تا مثِ یه تیکه گوشتِ مرده از صب تا شب از شب تا صب بخوابم و وختی بیدار میشم زل بزنم به سقف و باز بخوابم انقد که احساس کنم دارم می گندم.

بعد ازونطرف انگار من هستم تا مراقبِ یه سری ادما باشم. کاری ازم برنمیاد و مامانی ازم میسازه که نیستم. من مامانِ سپهر نیستم ولی وختی میشینه میگه تنها کسی ام که میتونه حرفشو بهم بزنه و الان تنها دوستشم که حس نمیکنه دارم بهش خیانت میکنم این حالمو خراب میکنه و بم حسِ مسوولیتِ مزخرفی میده که هر چن وخ یه بار دلم میخواد ازش فرار کنم. از یه طرفم انقد دوسشون دارم که دلم میخواد کلن همه چی براشون خوب باشه. من یه مخلوطِ قاطی پاتی از چیزای مختلفم که هیچوخ احساسِ ثابتی ندارم و همیشه درحالِ گاز گرفتنِ خودمم. ما سگا اینطوری خودمونو اروم میکنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد