-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 18:49
اصن چه حس ِ خوبیه از یاد رفتن.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 02:21
من و سرناد و سرما و این شب و تنهایی، خوب می آییم بهم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 20:00
من امشب اگر یک جفت شانه گیرم نیاید برای زار زدن، دیگر از فردا من نیستم. منِ لعنتی هم اخر سهمی دارم ازین زندگی. چیزِ زیادی نمیخواهم. یک آدم میخواهم. فرق نمیکند چه کسی. اصلن دوستم هم نداشته باشد. فقط بتوانم گریه کنم. دارد خفه م میکند. همین یک امشب هیچکس نیست که مرا در خودش آب کند. همین یک امشب من محکومم به تنهایی مردن.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1392 13:36
کارِ تو اصلن همین است که آنقدر دلم را تنگ کنی که بعد از خودت دلی نماند برایم که برای کسی بلرزد. دلِ من هم که قابلِ تو را ندارد لعنتی. نه خودت میخواهیش اما، نه میدهیش دستِ کسِ دیگری. خیالی نیست عزیز. صاحب اختیاری. دلم با تمامِ غمهاش برای خودت. من اصلن دل میخواهم چکار.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 21:33
و باز هم تو موفق شدی بگریانی مرا. تو قهرمان نیستی. گریاندن این چشمها کارِ سختی نیست. اینطور به هق هق انداختنم اما، فقط کارِ تو میتواند باشد. وقتی رفتی من هم تمام شدم. و باز تو هراز چندی در سرم جولان میدهی. بعد بغض میشوی و رها میکنی خودت را. و پهن میشوی روی گونه هام. و این شانه ها که می لرزند. و تو که هروقت سرم را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 00:15
تو این رشته در حالِ متلاشی شدنم اخه. پر از دوستایی ام که شعر میگن بدونِ اینکه من زبونشونو بفهمم. و تازه ازشون خجالت هم میکشم. یه دوست دارم، یه آقای بزرگه. خیلی بزرگ. که نمیدونم چطوری باهاش دوست شدم اصلن. ادمِ خوبی بنظرم میاد و راحتم باهاش. حسِ بچه بودن دارم وختی باهاش حرف میزنم و این خیلی خوبه دیگه. من همینطوری الکی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 دیماه سال 1392 23:37
انقد ازین تغییرِ فصل بدم میاد. امروز دومِ دی بود دیگه. از صبح که پاشدم همینطوری دارم تبخال میزنم :( پوستِ صورتم داره داغون میشه. خدایا فک کنم اشتباهی شده. منکه مار نیستم ! :| تازه داشت حساسیتم خوب میشدا. عادت ندارم نفسِ راحت بکشم انگار. بعضی وختا یادِ خونهء مامانبزرگم میفتم وختی بچه بودم. خالم اینا بالا بودن پیشِ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 دیماه سال 1392 01:48
واقعن ما چطور میتونیم بفهمیم منظورِ شاعرِ قرنِ هفت و هشت دقیقن چی بوده؟ غیر ازینه که ما برداشتِ خودمونو میگیمو خیلی خوب پیش بریم نهایت میتونیم نود درصدِ اونچیزی رو که میخواسته بگه بفهمیم ؟ شعر داریم : سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت یه بار معنی میکنن سعدیا ! این راه در دریایِ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 21:25
چه بچه ایم من. چه زودی حالم خوب میشه. باورم نمیشه انقده خنگ باشم :) قشنگ ازین نینیا م که وختی دارن گریه میکنن یه شکلات بهشون میدی ساکت میشن . ار یه طرف خیلی خوبه چون اگه بهم شکلات بدن سریع خوب میشم. از یه طرفم بده دیگه. اگه کسی بهم شکلات نده انقد جیغ میزنم که کبود شم . یه همچین خنگی ام :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 19:55
toujours seule toujours triste :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 19:53
ادمه دیگه. دلتنگ میشه. گریه میگیردش. هیشکی ام نیس که بهش دلداری بده :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 02:19
دیروز ما اولش قرار بود همین مسیرِ عادیِ دربندو بگیریم بریم بالا تا شیر پلا و یه کم بالاترش، بعد تا هرجا شد بریم بالا و بیایم پایین. اما یه نگا به دره کردیم و دیدیم خیلی خوشگله. اومدیم بریم پایین بریم سمتِ بندیخچال؛ درحالِ پایین رفتن که بودیم یه سری آدم اون بالا وایسادن کلی ما رو تحقیر کردن با فازِ اینکه شما چهارتا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 آذرماه سال 1392 22:19
بهترین یلدای عمرمه. یه دور یلدا داشتم تو وایبر با ادمای دیروز که عاشقشونم. یه دورم تو خونه مامبزرگم... خونه بچگیم با یه خونواده سرخوش و دیوانه که همه جم شدن پای لپ تاپ نگار دارن تو اسکایپ با نداومسعود که نیستن حرف میزنن و غش غش میخندن. مسعود اواز میخونه. دم اینترنت گرم. دم یلدا گرم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 آذرماه سال 1392 22:11
چرا دیوونش نباشم؟ چون دیوونه شدن بده ؟ بارها و بارها کنارِ اون آدم طلوعِ آفتابو دیده م. جمعه هایِ غمگینم رنگِ خوشِ اونو گرفته ن. منِ ترسو، وقتی اون هس جراتِ اینو دارم که کارایی کنم که تو کابوسام میدیدم همیشه. میتونم هردفعه تا نیم قدمیِ مرگ برم تا لذتِ زندگی بیاد زیرِ دندونمو وقتی پامو میذارم رو زمینِ صاف بخوام خاکِ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 آذرماه سال 1392 01:22
یهو اومدم عکسای کامپیوترمو یه نظمی بدم مثلن. چقد عکسا چیزای مهلکی ان. عکسای تولد پارسالِ غزاله، عکسای مشهدی که سالِ پیش دانشگاهی رفتیم، اهدای مدال.... ای خدا. عکسا تمامِ لحظه ها رو میارن جلو چشمای ادم. چقد پارسال اینموقع فرق داشته م... ای خدا. چقده شکستم الکی. چه روزایی گذشت و زنده ایم همه.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 19:55
امشب با اون اقا داشتیم ولیعصرو میومدیم پایین جلو یه قنادیه یه آقایی نشسته بود رو زمین داشت آکوردئون میزد و های های آواز میخوند خیلی شاد. رفتیم بهش پول بدیم کلی تحویلمون گرفت. بمن یه دونات داد. بعدم گف براتون دعا میکنم :) انقده حسِ دختر کوچولوها رو داشتم. پو یا هی میخواس بگه نه دستِ شما درد نکنه نمیخوایم در همین حال من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 11:02
کجا گم شدم که پیدا نشدم دیگر؟ تو میدانی من کجا خودم را جا گذاشتم که اینهمه سوگوار خودمم؟ میدانی چرا تمام خاطره هام گردن آویزم شده اند و من نمیتوانم ازشان دل بکنم ؟ کجا گم شدم که درهیچ آغوشی پیدا نمیشوم دیگر؟ کجام من لعنتی؟ که چقدر دلم برای خودم تنگ شده. ازین عجوزهء گریان خمیده بیزارم. کجا رفتم ؟ چه شدم؟ خودم درد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 00:54
نه نه نه. اشتبا نکن مونالیزا. من امشب نباید دوباره سرم پر از فکر بشه و تو اینو خوب میدونی. بیخود بهم نخند. معنیِ خنده هاتم خوب میدونم. فک کردی خودم یادم نمیاد؟ خوب یادمه. لحظه لحظه ش. مو به موش. اما من نباید دوباره اونطوری بشم. میفهمی کدوم طور ؟ ازون طورا که میپیچم بخودم و بند نمیان هق هقام ولی راهی جز خوابیدن ندارم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 19:33
چارشمبه ها همشون نفرینی و غصه آور و وحشتناکن. استثنا هم نداره :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 22:30
پاییزا دلم بیشتر بغل شدن میخواد. حتا اگه حالم خوب خوبم باشه. امشب دوباره ترس چنگ زده بم. چه میشه کرد واقعن؟ :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 21:46
هیچوخ بزرگ نمیشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 16:45
اگه مریضی منو نکشه توهمش حتمن میکشه. مردم انقد با هر مریضیی که خواهرم برام تعریف کرد یه دور توهم زدم. مردم انقد این چن روزه بهم گفتن برو واکسن هاری بزن. وای. فکرشم روانیم میکنه. دلم نمیخواد. دلم اصلن نمیخواد. از پزشکی و ملزوماتش میترسم. :(((((
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 23:28
ترم بعدم کلاسامو دوشنبه ها چهارساعته برداشتم. نمیدونم چرا. فقط کافیه برم ببینم یه استاد درپیت افتاده بهم. برا یه غر زدن اساسی اماده میکنم خودمو. استادای فرانسهء کانون فقط یکیشون برا من جواب میده. غیر اون هرکی باشه من هردوشنبه بغض میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 19:24
چقد همهء زندگی پر از کارای سخته و من چقد پر از غرم. تو این هوای سردِ سوزناک میخوام سرمو از زیرِ پتو بیرون نیارم. انقد که امروز خوابیدم دارم می ترکم. یه تیکه از تخت هس که دمِ ظهر آفتاب پهن میشه روش. خوابیدن تو اون تیکه یه چیزیه که با هیچی نمیشه عوضش کرد. اما بعدش چی. برای همه چی باید زحمت کشید. ای وای. خب من خسته میشم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 21:31
چه روز معرکه ای بود امروز. چقد حال میده از ادم عکس بگیرن:)) بعدم امروز بایه گربه هه دوس شدم. یه گربهء سیاه خیییلی خیلی کوچولو که یه گربه هه همش میزدش. من رفتم بغلش کنم بریم باهاش عکسای خوشگل بگیریم که دستمو چنگ زد. :| کلن که خییلی خوب بود. الانم من شاهنامهء خوب دارم دیگه. یه روز بچه ها ازم پرسیدن با خریدن چی خیلی حال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 00:30
نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی یا منیتی، و ذکرک فی النفس لایزول
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 23:50
این پاییز عالی شروع شده. فصلای ما شیش ماه چرخیده انگاری. تقریبن هممون شروعِ زندگیمون پاییزه. تقریبن هممون پاییز عاشق میشیم. البته پاییز همیشه برا من پر از غم بوده که بطرز عجیبی امسال ازش خبری نیست. سالی که نکوست از پاییزش پیداست شاید .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 19:50
dans ce monde inhabitable il vaut mieux aller sur la lune :)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 19:11
dans ma rue... tous les soires je me promène...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذرماه سال 1392 18:55
خدایی که اونو بهم دادی ؛ لیاقتشم بهم بده . :)