چقد همهء زندگی پر از کارای سخته و من چقد پر از غرم. تو این هوای سردِ سوزناک میخوام سرمو از زیرِ پتو بیرون نیارم. انقد که امروز خوابیدم دارم می ترکم. یه تیکه از تخت هس که دمِ ظهر آفتاب پهن میشه روش. خوابیدن تو اون تیکه یه چیزیه که با هیچی نمیشه عوضش کرد. اما بعدش چی. برای همه چی باید زحمت کشید. ای وای. خب من خسته میشم. نمیشه که همش همه چی اینطوری باشه که. بعد یهو همه چی میره رو مخم و از خودم متنفر میشمو دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار و همش بخودم فحش میدم که دخترهء بیریختِ چاقِ بی خاصیتِ تنبل. اه اه اه. گمونم هیشکی انقد با دشمنش دشمنی نداره که من با خودم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد