-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 23:14
اصن تصمیممو گرفتم. دیگه خودمو اذیت نمیکنم. درس نمیخونم. حداقل مثنوی رو دیگه نمیخونم. یا مثِ همیشه شانس میارم و پاس میشم یا می افتم. به د ر ک.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 21:03
نمیخوام درس بخونم اصن :( ن م ی خ و ا م :( هیچ کاری نمیخوام بکنم. میخوام برم بمیرم :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 20:58
:( چقد گریه ناکم :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 20:02
من و ادمای تو سرم معمولن با هم دعوا میکنیم. بعضی وختام که دعوا نمیکنیم داریم اشکای همدیگرو پاک میکنیم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 19:44
به بی وزنی بیشتر از جاذبه نیاز دارم به پرواز روی دره اشتهای باز دارم :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 13:53
این یارو مولانا چی میگه ؟؟ چرا من حرفاشو نمیفهمم ؟ خونم داره بجوش میاد هردفعه این مثنوی بی پدرمادرو وا میکنم عصبی میشم. یه جور حس میکنم یارو حالیش نی چی داره میگه. منظورم اینه رو الفاظیکه استفاده میکنه دقیق نیس. فحشیه که دارم نثارش میکنم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1392 22:58
اما گریه نمیکنم. بغض دارم اما گریه نمیکنم. گریه شونه میخواد. بغل میخواد. اینطوری تک و تنها گریه کردن اخرش مرگه. میخوابم. چشای بسته که دیگه گریه نمیکنن.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1392 22:53
قلپ. قلپ. دوتا قرص که همراه آب میسرن و از گلوم میرن پایین و فکرای وحشتناکی که بعدش میریزه تو کله م انقدی که تا نابودم نکنه ول کن نیس.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1392 02:44
بعضی وختام دامادِ خونه م چیزِ خوبیه ها. تابستونی بهش یه سیزن فرندز دادم برام بیگ بنگ تئوری آوردش. منم بهش پاستیل میدم :) دوسش دارم گهگاهی .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 دیماه سال 1392 01:53
شلوغ بودنِ سر خوبه دیگه. چه اشکال داره. منم که کارامو میذارم کلن برا دقیقه نود. پریروزا به یه حقیقتِ تلخ برخوردم. سرِ تاثیرِ قران و حدیث نرفته بودم اصن. ینی یه بار فقط اون اولا رفتم بعد دیگه اصلن نرفتم. بدونِ اغراق. استادشم البته شنیده بودم اصن کسی رو بخاطرِ غیبت نمیندازه. اما درهرحال رفتم سرِ جلسه امتحان و هرچی بلد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 دیماه سال 1392 13:53
دردِ عجیبی بود. شب خوابیده بودم. خواب میدیدم که خوابم نمیبرد. خواب میدیدم که ناخنهای پام دارند فرو میروند توی گوشتم. و میپیچیدم بخودم ازینکه چرا خوابم نمیبرد. چقدر دارد دردم می آید. چرا پس خوابم نمیبرد. و ناخنهام بیشتر فرومیرفتند توی گوشتم. حسشان میکردم. و باز خواب میدیدم که خوابم نمیبرد. فرقی نمیکرد که واقعن خوابم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 دیماه سال 1392 00:14
سرم را میخواهم جا بگذارم روی شانه هات. و برنگردم که بردارمش. همینطور بدون سر بروم قاطی ادمها. زندگی کنم و بعد بیایم بسرم سر بزنم. برایش قصه بگو. و گاهی دست کن لای موهاش که دراز میشوند برای تو. رنگ میشوند برای تو.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 23:11
اینترنتم قط بود. یه دو سه روزی نبودم. راستش نمیدونم دقیقن چند روز. انقد که نفهمیدم این روزام چطوری گذشته. توی این چهار روز شیش تا امتحان دادمو یکیشو همین الان میدونم که افتاده م. بطرزِ باورنکردنیی یارو یکساعت بعدِ امتحان نمره ها رو زده. من شدم 9. سید احسان شد 9. ارغوانم حتا شد 9. اینکه هممونو با 9 انداخته یه کم قابلِ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 22:25
از بیرون که بخودم نگاه میکنم دلم بهم میخورد. ادمهای زیادی هستند که من زندگیم را کنارشان میگذرانم. مردهای زیادی هم هستند از قضا که تمامِ وقتم را با تمامشان پر میکنم تنها چون عادتهای دخترانه م بقدری نیست که تحملِ دخترهای زیادی را داشته باشم و بتوانم احساس نزدیکی کنم. اما هیچکدامِ این آدم ها آن کسی نیستند که من دلم براش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دیماه سال 1392 23:31
ینی من صدوچل بیت مخزن الاسرار عرضه ندارم بخونم نمیدونم چیه هدفم از زندگی کردن :-| فردا دوتا امتحانم همزمان شده. یکی انقلابه یکی این. حالا یه کدومشم مث ادم نخوندم. نشد یه بار امتحانا برسن و من نفس راحت بکشمو اماده باشم براش. اصن ولم کنین میخوام برم کوه :-( سگ بزنه این دوره امتحانارو. بطرز باورنکردنیی امتحان دارم. فردا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1392 23:49
یه کتاب دارم میخونم، برف و سمفونی ابری. این هفت تا داستان کوتاهه. من تاحالا سه تاشو خوندم دوتاش مستقیم درباره کوه بوده اون یکی ام درباره گیر کردن تو کویر. خیلی داستاناش باحال و ملموسه. یکیش درباره چنتا دوسته که عادت دارن شبا برن کوه و بترسیدن معتاد شده ن. یه جاهاییش توصیف میکنه که چجوری شب تو صخره ها گیر میکنن و همش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1392 17:01
خدایا شکرت تا چار پنجماه پیش یه ارامش گم کرده داشتم. الان تو مشتمه. بدجوری دلنشین و خوب و راضی کنندس. امروز حسین نبود. چقدم جای خود لعنتیش و شوخیاش خالی بود. اما باز خوب بود. بنسبت نبودن حسین و کمبود وقتمون که باعث میشد زیاد نتونیم بریم بالا خوب بود. هیجان نبود. عوضش ارامش بود. ارامش کنار ادماییکه دوسشون داری. آتیش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 دیماه سال 1392 20:00
من چیکا کنم که انقد کوچولوام که با یچیز کوچیک میتونه حال بدم خوب شه ؟ encore une gamine :) اینو ببینین چه خنگه... :)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 دیماه سال 1392 18:27
آه. میدانستم این چهارشنبهء لعنتی هم مثل تمام چهارشنبه های دیگر اوار میشود روی سرم. انگار بارها دنیا امده ام و توی همین لحظه آنقدر دستوپا زده ام که مرده ام. یک چیزی ته دلم دارد میگرید. نمیدانم اینی که میخندد من نیستم یا اینکه زار میزند. شاید هم اصلن هیچکدام نباشم. شاید یک مردهء بدبخت باشم. و چقدر دلم دارد بهم میخورد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 دیماه سال 1392 21:11
تو ایسگاه مترو ولیعصر منتظر رفیقم بودم؛ همونکه عکسای خوشگل میگیره از ادما. یهو دیدم با کت شلوار خیلی جدی اومد رفت منو ندید. رفتم نزدیکش هی رفت رفت منم رفتم. یهو برگشت منو درفاصلهء ده سانتیمتریش دید و یه جیغ خیلی خنده داری کشید:)) من همینطوری داشتم میخندیدم که رفتیم بشینیم دور این حوضای پارک دانشجو. دوس دارم نشستن رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 دیماه سال 1392 19:44
اروم .. نی س تم :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 22:36
j'en ai assez. personne ne me manque اصن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 22:26
معلم فرانسم عالیه. یه دختر جوونس که خیلی اکتیو و خوشگل و باحاله. واقعن خدارو شکر. مرده شور دلتنگی رو ببرن اخه. هر ادمی رو تادوروز نمیبینی دلت تنگ میشه. تازه من وختی میتونم زندگی کنم که یاد بگیرم دل نداشته باشم. مرده شورمو ببرن فعلن. خبر خوب دیگه اینکه مثکه مدیرگروهمون عوض شده. و جاش همون استادی امده گه یه بار گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 00:47
جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود اصن انگار فردوسی یه دهری واقعیه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 22:50
دیشب خواب میدیدم رفته م فرانسه برا درس. بعد تو یه خونه ای گیر افتادیم که یکی میخواد بکشدمون. بعد من هی فک میکردم کمک به فرانسه چی میشه. بعد با یه لهجهء احمقانه از پنجره داد میزدم که : nous avons besoin d'aide . ینی اهای ما کمک میخوایم. بعد کلی خوشحال بودم که آخ جون اینم فرانسه :)) امروزم که رفتم کلی کتاب دیدم. کلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 20:16
چرا کتاب همیشه باید انقد گرون باشه که ما هردفعه با چشم گریون از کتابفروشیا بیایم بیرون ؟ امروز تو کتابفروشی افق کلی رمان فرانسه دیدم که همش به یورو قیمت خورده بود. انقد دلم میخواس همشونو بخرم:( ولی یه دونشم نخریدم. زندگی چقد سخته.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 دیماه سال 1392 22:01
وختی با یه چراغ قوهء کوچیک تو اون شب ترسناک اون دره راهو میرفت که ببینه اگه راه هس برگرده و بقیه رو ببره، هربار که یه سنگو میرف بالا یا میومد پایین خدا خدا میکردم که اتفاقی نیفته و هزار بار جونم بلبم رسید. هزار بار گفتم خدایا حفظش کن. فهمیدم چقد بیشتر دوسش دارمو چقد مرده که تو اون شرایط شده روحیهء یه جمع. وختی حسین...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دیماه سال 1392 20:58
چی بگم که چقد عالی بود امروز... عاشقم. عاشق همه کساییکه تو این لحظه های دم مرگ کنارمن. بیشترا از همه اونکه روحیهء همس. پسر این ادم خیلی مرده. خدا نگهش داره. خدا هممونو امروز رو بالش نگه داشت.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دیماه سال 1392 00:18
کجایی ای حریق ای سیل ای اوار :((
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 دیماه سال 1392 23:41
آی از امشب آی ....