کجا گم شدم که پیدا نشدم دیگر؟ تو میدانی من کجا خودم را جا گذاشتم که اینهمه سوگوار خودمم؟ میدانی چرا تمام خاطره هام گردن آویزم شده اند و من نمیتوانم ازشان دل بکنم ؟ کجا گم شدم که درهیچ آغوشی پیدا نمیشوم دیگر؟ کجام من لعنتی؟ که چقدر دلم برای خودم تنگ شده. ازین عجوزهء گریان خمیده بیزارم. کجا رفتم ؟ چه شدم؟ خودم درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند. درد میکند.

نظرات 1 + ارسال نظر
ف. جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:31 ب.ظ

بککن بندازش دور :(

فیلم the mission رو دیدی؟
یه جاییش رابرت دونیرو می خواست خودشو تنبیه کنه یا نمی دونم چی, یه کیسه پر کرد از شمشیر و زره و کلی چیز میز آهنی سنگین دیگه, و اونا رو انداخت گردنش و باهاشون سعی کرد از کوه بالا بره... و بابدبختی هم رفت و هروقت کیسه هه کنده می شد می افتاد می رفت میووردش.

حالا فیلم چیز دیگه ای می خواس بگه, اما گاهی اوقات ما هم یه چیزای سنگینی رو با خودمون اینور اونور می کشونیم و اگه کسی ازمون بگیرتشون اعتراض می کنیم. در صورتی که شاید زندگیمون بدون اون چیزا خ بهتر بشه :-/

نه ندیدم...
میدونم چی میگی دختر.
حق میگی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد