انگار رو آب شناورم. سرم پر از صداس. یه آدمو میارم تو سرم بعد میندازمش بیرون یکی دیگه رو میارم. هیچ ثباتی ندارم. مخصوصن که از اسباب کشی ام متنفرم و الان درگیرشم و نمیشه ازم توقع داشت مثِ همیشه باشم. کلاسامو نمیرم. این هفته فقط دو تا کلاسمو رفتم. همش وقت میگذرونم. همش فرار میکنم. شاید زوده یه کم واسه این حرف. اما دلم میخواد بزنم زیرِ همه چی. حتا زیرِ رشته م. مخصوصن که دیروز رفتم از انتشاراتِ دانشگا ناصرخسرو بگیرم و مرده خیلی وحشیانه بهم گفت چرا زودتر نیومدی. انگار که من مجبورم به اونم توضیح بدم. با بغض از مغازه ش اومدم بیرون. و اینکه جدیدن متوجه شدم حتا علاقه ای که یه ایرانی میتونه به ادبیات داشته باشه رم ندارم. نه حافظ دوس دارم نه مولانا. پس من به چه دردی میخورم ؟ شایدم البته بد نباشه این قضیه. چون دانشکده ی ماام بهرحال جایی نیس که علاقه ی آدم تامین شه و اینکه بنظرم خیلی ناراحت کننده س که درسِ آدم همون چیزی باشه که ادم بهش علاقه ی شدید داره. بنظرم این دوتا باید دو تا چیزِ جدا باشن که آدم از یکی به اون یکی فرار کنه. هرچی که هس از دانشکده راضی ام. دلیلشم اینکه روزایی که نمیرم اصن آروم نمیگیرم. دلم شلوغی میخواد. یه نفری میگف دانشگا بدعادتمون کرده. وسطِ هفته این همه آدم دور و برمونن آخرش یهو همه میرن و آدم می مونه چه کنه. بهر حال اینکه درحالِ حاضر اگه ادمای دورمو از زندگیم حذف کنی من هیچی نیستم و این خیلی غم انگیزه. اما شروعِ خوبیه برا اینکه من حالم خوب بشه. دارم پا میگیرم. دارم خوب میشم. و این خوبه گمونم. بیام و ادای ادمای بد و در نیارم. شاید واقعن بد نیستم.
+ ماه دیشب خیلی خوب بود. یا شاید من دیوونه شده بودم.
چه ادمای بد اخلاقی پیدا میشن :|
یه مشکلی که دارم اینه که با هر آدمی برا خودم فانتزی میسازم. یعنی دقیقن هر آدمی. واقعن انگشت شمارن کساییکه اصن بهشون فک نکرده م. و باهرکی فانتزیای قوی تری داشته باشم یا امکانِ تحققِ تصوراتم راجع به یکی بیشتر باشه عاشقِ اون میشم. خیلی خجالت آوره.
امروز بارون میومد و من اصن دلم نمیخواس سرمو از زیرِ پتو بیرون بیارم. هی پا میشدم می دیدم صدای بارون میاد میخوابیدم. دو تا کلاسِ اولمو نرفتم چون بارون ناراحتم میکرد. اخرش وقتی یه بار بیدار شدم و دیدم صدای بارون نمیاد اومدم بیرون. اما بازم داش نم نم می بارید رو شیشه ی عینکم. رفتم تو ایستگاهِ بی آرتی. مثِ احمقا شده بودم. یه جوونی مسوولش بود. پولمو که داشت خورد میکرد دس کرد تو جیبش یه بسته دستمال جیبی دراورد یکیشو داد بم. خیلی مسخره نگاش کردم گفتم واسه چی ؟؟ گف واسه عینک. بعدش دلم خواس بال در بیارم. دلم خواس اقاهه رو بغل کنمش کلی. و لبخندم پاک نمیشد اصن. تازه یادم اومد چقد ساده خوشحال میشم و چقد خیلی وخ بوده که خوشحال نشده بودم.
همکلاسیم دیروز بم یه چیزی گف که تو این مایه ها بود که ینی تو خوبی. ادم باهات راحته و اصن خوبه که مثِ دخترای دیگه ادا نداری. اما کسی ام دوسِت نداره اونجوری. این جمله ی آخرو نگفتا. اما همین بود دقیقن. بعدش من ناراحت شدم و لعنت فرستادم به خودم که چرا همیشه باید یجوری باشم که یه مشکلی باشه این وسط. خب این خوبه که باهات راحت باشن و بهشون خوش بگذره و اینا. اما یه وختم یکیو دوس داری واقعن و اون فقط باهات راحته. همین.
کارمونم این شده که هی همه بخاطرِ هم دیگه کلاسامونو بپیچونیم و بریم بشینیم تو اون کافه هه و من تو فالم دلفین در بیاد با یه بهزادی که ارغوان همیشه میگه اسمش تو فالت هست و من میگم تو عمرم کسی به اسمِ بهزاد دور و ورم نبوده و یوه یوه بخندیم و اینا. بعد بیام خونه و بوی سیگار بدم بدونِ اینکه کشیده باشم. کلن روزای تکراری ایه. اما بازم راضی ام. کاش هیچوخ آخرِ هفته نشه فقط.
از مشاوره رفتن خوشم نمیاد. یک ساعت ازت حرف میکشه. تو چشماش ترحمِ مخفی ای موج میزنه. و آخرش میگه عزیزم دلیلِ اینکه تو موردِ توجه قرار نگرفتی این نبوده که تو دوس داشتنی نبودی. حتمن مامان حالش خوب نبوده. حتمن رابطه سیک بوده. ما باید این باورو در تو از بین ببریم که ... خفه شو. لطفن خفه شو. یا یه قرصی بم بده که بخوابم و دیگه هیچی برام مهم نباشه یا خفه شو. علاقه ای به شنیدنِ این حرفا ندارم. اینا حرفایی بود که میخواستم بکوبم تو صورتش. اما خواهرم معرفی م کرده بود بش. خواهرم آبرو داشت.
خب حالا که چی؟ فردا صبحِ زود برم سرِ کلاسِ یه استادِ لوده و قه قه بخندم و یادم به حرفِ اونی بیفته که میگف سزای کلاس برداشتن با اینا همینه. شنبه ها روزای دوس داشتنی ای نیستن. باز خوبه که ندا هس. باز خوبه ندا چشماش همیشه برق میزنه و خیلی خرکی میخنده و من دوسش دارم کلی. و خوشحالم که فازم باهاش از بین رفته و دوباره شده دوستم و کلی میتونم شلوغ بازی در بیارم باهاش. به درک که تو زندگیم کسی نیس که آویزونِ همدیگه باشیم و سر تا تهِ زندگی و کارامونو برا هم تعریف کنیم و برا هم مهم باشیم. به درک که هیشکی نیس که وقتی واقعن دلم یکیو میخواد که غر بزنم باشه و ارومم کنه و کلی خوشحال باشیم. فعلن که زنده ام، حتمن بعد ازینم میتونم زنده باشم.
بغل میخوام
وقتی که الان داره گریه م میاد بغل میخوام
بغلی که هر آدمی نداره.
چرا هروخ هرچیو میخوای نیس. اه.
مثِ یه پیرزنی که آلزایمر گرفته. مثِ ننه حاجی. ننه حاجی مامانِ مامانبزرگم میشد. یا مامانبزرگِ مامانم. خل نبود از اولش. من بچگیامو یادمه که هنوز خل نشده بود. این اخریا قاطی کرد. اره. اونروز که خونه خاله بود فهمیده بود یه چیزایی شده. کسیو یادش نمیومد. اما میفهمید یه سری ادم بودن که دیگه نیستن و هی داد و بیداد میکرد.
سرم داره می ترکه. کلی امروز خوش گذورنده م. یعنی واقعن بهتر ازین نمیشد. داره یادم میره. همه چی داره یادم میره.
میخوام بگم ادما از اتفاقای مختلف رد میشن. بحرانا رو رد میکنن. اما اغلب دیگه همون ادمای قبلِ اون بحران نیستن.
دلم یه مرد میخواد. بیخیالِ فالای ارغوان. یه مردِ خوب که خوب بخنده. خیلی شرم آوره. خیلی.
امروز با یه تقریبِ خوبی خودم بودم. ندا اومدش. بعدِ این قضایا دلم نخواسته بود ببینمش. نمیدونم چرا. ندا منو یادِ هومن مینداخت. هومن یادِ ... بیخیال. الان جفتشونو دوس دارم. اره. ندا رو گفتم ناهار بیاد پیشِ من. ناهار خوردیم و به دنبالش حرفایی که من وقتی خودم باشم با دوستای از دبیرستانم تا حالا دارم که بزنم. بعدش اما قضیه خیلی خوب پیش رفت. داشتم با ندا خدافظی میکردم که ارغوانو دیدم. قرار بود بریم سرِ ناصرخسرو و خمیازه بکشیم. میدونی، میخوام بگم ناصرخسرو هرچقدم با استادِ خوبی ارائه بشه اما احتمالن خمیازه ی آدمو برمی انگیزه. خلاصه اینکه یهو تصمیم گرفتیم خر شیم و بریم بیرون و اصن انگار نه انگار که کلاسی هس. اره کلی خندیدیم.
زده م تو فازِ مستی. آهنگای احمقانه گوش میدم. میرم ارغوان برام فالِ قهوه میگیره وقت و بی وقت و دلمو بهش خوش کرده م. خب چی ؟ اینا یعنی واقعن خوشحالم ؟ نه. اینا اسمش فراره. از یه چیزی که همش دنبالمه و وقتی سرمو برمیگردونم نیس. خب عب نداره. نمیشه گفت بده. فعلن داره نجاتم میده. الان به هر چیزی چنگ می زنم که باد نبردَم.
امشب بعد از کلی بالا پایین کردنِ آنلاینای فیسبوکم تصمیم گرفتم به یکیشون پی ام بدم. خب از یه جایی ببعد تنهایی دیگه غروری برا آدم نمیذاره. ترجیح میدی با هر خفتی که شده آدماتو دورِ خودت نگه داری. مثلن اینکه با هومن آشتی کرده م. دیگه نمیخوام بکشمش. نه. حتا دیگه اعصابمو خورد نمیکنه. برعکس ارومم میکنه. حس میکنم هنوز مثلِ اونموقعا بابامه و هنوز خیلی میتونیم خل بازی دربیاریم و فک کنیم تابستونه و خوش باشیم و خل. حاشیه نرم. خلاصه اینکه به یکی پی ام دادم. یکی که چیزی ازش نمیدونم خیلی. حتا یه بار بیشتر ندیده مش. نمیدونم چرا حس کردم میتونم بهش پی ام بدم. شاید چون بنظرم آدمیه که میفهمه ناراحتی یعنی چی و احترامِ منو برمی انگیزه. گفتش اونم داشته همینکارو میکرده و حس کرده کسی نیس که بخواد باهاش حرف بزنه و اونم بخواد گوش بده. و من گفتم واو. این میتونه شروعِ یه مکالمه ی ارضا کننده باشه. اما نبود. اون رفت. چراشو نمیدونم. اما رفت.
حتا گاهی به این فک میکنم که چاقو بذارم زیر خرخره ی یه نفر و مجبورش کنم حرفامو گوش بده و بهم حق بده بعضن. بعد ازون حتا نگرانمم بشه و چیزای دیگه. خب اره خیلی شرم آوره که ادم نیاز داشته باشه به چنین چیزای ابتدایی ای. اینکه تو نیاز داشته باشی به یه بغل. یه بغل با بدنِ گرم. اره درسته. چیزی که دیوارِ بغلِ تختِ ادم نداره. و حتا عروسکاش.
درسته. این درسته که موجوداتِ مختلفی در من وجود دارن که باهم جمع شدنی نیستن. برا همینه که تو من همه دارن با هم دعوا میکنن و نهایتن قهر میکنن و میرن یه گوشه میشینن. برا همینه که دارم از هم می پاشم.
من می ترسم
از تنهایی
از تاریکی
از غریبه ها.
و همه برام غریبه ن.
شاید بتونم گاهی ترسمو فراموش کنم. اما من میترسم. من همیشه می ترسم.
دارم سعی میکنم فکر نکنم که دلم چی میخواد. چمیدونم. حتمن چیزای بهتری ام هس تو زندگی که من بهشون نرسیده م. آره حتمن همینطوره.