از یک نقطه ای ببعد زندگیم سیاه و سفید شد. و من مثل مرده ها خیره شدم به جلو. دیگر اهمیتی برایم نداشت شانه به شانهء چه کسی قدم بزنم یا خودم را گردن اویز چه کسی کنم. نقطه ای همین نزدیکها. وای که چقدر سرم پرازصداست. و تهوع دارد مرا از خودم فراری میدهد.
دلم بدجوری هواشو کرده. هوا اون استادمو. شاهرخ. یه فازایی داش پیدا میکرد بام. که فرار کردیم منو مامانمو زدیم به چاک. حالا نمیدونم با چه رویی باس ببینمش. ازون زنش بیزارم. اگه خودشم منو ببخشه زنش هیچوخ نمیذاره دوباره اون جسم خموده ی غمگینو ببینم باز.
باید وقتی رعد و برق میزنه خودمو پرت کنم تو بغل یکی تا نمیرم. کمبود بغل تو زندگیم یه کم زیادی عیانه. میترسم مرده باشم. میترسم شده باشم مث اون دختره که ازش میترسم. پشت چشمام هیچی نباشه. برق نزنه چشمام. اگه بمیرم خیلی ناراحت میشم.
بارون بدی زد یهو امروز. نمیگم بغضم گرفت یا چی
اما وختش نبود. اینجا که جنگلای امازون نبودش. خیلی عصبانی شدم. تق تق قطره های درشت آب میخورد تو سرم و حس حماقتم فوران میکرد. این احساس نیاز بطرز وحشتناکی داره توم کشته میشه که یکی بیاد سفت بغلم کنه که نتونم جم بخورم. البته نمرده. اما دیگه نبودنش باعث نمیشه زار بزنم که گریه م بند نیاد و سید بره سیگار بخره و انقد دود بخ رد ریه هام بدم که گریه م بند بیاد. اینا همش مال گذشتس. دیگه خوبم. میخوام بگم اوکی بده که کسی نیس و خوبه که باشه اما دیگه واقعن کمتر به نبودش فک میکنم. قضیه رو میگما
وگرنه دیگه فراموشم شده. دایورت کرده م. زده شده مو بسمه دیگه.
نوذ خیلی نماد یه ادم کامله واسم. میدونی یجورای ترسناک و قابل احترامیه. یجور حس حقارت دارم که نمیتونم کمکی کنم بش وختی که میگه داره جون میده. نهایت بش گفتم تو یه دیو مهربونی که قلبش خوبه اما نمیخواد بخنده که بش سنگ نزنن. و اینکه دنیا بهتر نمیشه اگه نباشی. اون ادم خوبه و محترم. و من یه موجود علیلم که هیچ کاری ازم بدنمیاد براش. هیچی.
سرم را چسباندم به شیشه ی اتوبوس. بچه ی مزخرفی ونگ میزد. و آفتاب داشت مغز سرم را سوراخ می کرد. به ساعت نگاه نمیکردم
دیگر خیلی وقت است به ساعت نگاه نمیکنم. از زود رسیدن سر کلاسها بیزارم. کلاسهای اول صبح خاصه. آنهم اول هفته. بخواهی وقتت را تقدیم یک استاد احمق کنی. دیگر قدمی برنمیدارم که به قدم بعدش فکر کنم. ارغوان میگوید تیک گرفته ام. میگوید دستم موقع نوشتن حرکتهای عجیب غریبی میکند. میگوید یک چیزی دروجودم مرده. اما تمام اینها به درک. ترجیح میدهم چیزی دروجودم بمیرد. یا چیزهایی. ولی دیگر برنگردم به آن دوران لعنتی.
رفتم دانشگاه. هیچکس آنجا متنظرم نیست. نه به این معنی که جای دیگری کسی منتظرم باشد. رام اعصابم را بهم میریزد. ترکیب حقیرانه ی صورتش را با آن لبخندهای ترحم برانگیز که مرا یاد کوزت می اندازد وقتی میگذارم کنار منش دخترانه ی حماقت بارش، یک ثانیه هم توانش را در خودم نمی بینم تحملش کنم. خاصه که یادم میاید حتمن میر قضیه را با نفرت براش تعریف کرده ست. جفتشان بروند بمیرند. امیر می گوید نبایست رفتارم داد بزند از کسی متنفرم. اما من باید اینکار را بکنم. باید مرز آدمهای دوست داشتنی و نداشتنی ام را مشخص کنم.
سرم دارد می ترکد. و فکر ها و عقده هام. انگار همه شان جمع شده اند در معده ام که حالم را بهم میزند.
یک روز منفجر میشوم. دیگر تحمل این احمق های زشت را ندارم.
اما انگار همه چیز برایم حل شدش. میلاد که نا رفیقیش را کوبید توی سرم آخرین ضربه بود که مرا بخودم آورد. آنشب که تا سرحد مردن رفتم دیگر همه چیز برایم فروریخت. آنشب که پای تلفن زار زدم و لحن بی تفاوتش مثل تیر رفت توی تنم و ازانطرفش زد بیرون همه چیز برایم تمام شد.
تنها یکبار بعدش که به کفش های ممسلی نگاه کردم بغضم گرفت و همانجا زدم زیر گریه. که یاد کفشهاش افتادم که وقتی قدم بهش نمیرسید روی کفشهاش می ایستادم. اما همه چیز رنگ باخت. اولش به حان گفتم بگوید کفشهاش را عوض کند. اما نکرد. و من سر شدم دیگر. امروز به کفش هاش زل زدم باز. و ککم نگزید.
خب شاید زندگی اونقدرام بد نباشه. چیزیکه هس اینه که الان خیلی زیر فشار نیستم مثل قبل. تا حالم میاد یه کم بد شه با بچه ها ولو میشیم رو چمنای پارک لاله. انگار اونجا یه تیکه از ایران نیس. منو ندا میخوابیم رو به اسمون. از زیر درختا اسمونو دیدن اصن یه فاز دیگس. پانتومیم میزنیمو کلی میخندیم. بچه ها خیلی خوبن. ندا رو خیلی دوس دارم. شاید تو زندگیم گاهی کمو زیاد شه اما از دستش نمیدم تا بشه. خیلی چیزا هس که با فک کردن بهشون چیزی ازم نمی مونه. اما به درک. کلی الان خوبم بنسبت.
شاید مرده باشم. مدتهاست جریان خون توی رگهام را، و تپش قلبم را حس نمیکنم. انگار که همه اش یک روزمرگی مسخره و اجباری همراه با تنفر باشد. دستهام هیچ گرمایی ندارد. و لبهام، اگر آن رنگهای احمقانه و فریبنده را بخوردشان ندهم انگار بهیچ موجود زنده ای متصل نیستند. مثل این موشهای محکومی که توی قفس، توی یک چیز غلتک مانندی دورخودشان میچرخند. انقدر میچرخند که جان از نوک انگشتهای پاشان دربرود. نمیخواهم بهیچ چیز فکر کنم. دلم فقط یک ارامش منحصر بفرد میخواهد. درعین حال پیش پا افتاده.
پارسال همین روزهای اردیبهشت بود که داشتم با یک ادم نفرت انگیز ترحم برانگیز با چه فضاحتی از کریمخان پیاده میامدم سمت ولیعصر. دستش را چنگ گرفتم. و غش غش خنده های عصبی کردم. و فرداش. آه. انگار که دارم دور خودم چرخ میخورم. امسال هم در چنین روزهایی در همان حوالی باز داشتم قدم های وحشیانه میزدم. انگار زندگیم یک نخی باشد که دوسرش را بهم وصل کرده باشند. حس پوچی ناراحت کننده ای دست میدهد وقتی فکر کنی ادمهات عوض میشوند. حتا خودت. اما کار همان کار است و تاریخ و جا و همه ی این کوفت های دیگر همان. و بعد یک هو همه چیز رنگش را می بازد. جدیت همه چیز را میخواهی به بازی بگیری. همه چیز برای آدم می شکند یک آن. زود به این مرحله ی کذا رسیدم. یکی را بگدویید مرا جا کند توی بغلش. قدری ارامش میخواهم و گرما.